نگفتم امروز مال من و با عشق همه چیز میچینم؟
یعنی همیشه اتفاقات زمانی واقع میشن که تو نشستی و منتظر هیچی نیستی
قرار بود چهارشنبه برم شهرداری
الان خودشون زنگ زدن بیا نامهات را بگیر
و من که از خوشی سر از پا نمیشناسم نمی دونم به کدوم طرف سجدة شکرانه کنم؟
زندگی بیا بریم صفا سیتی که تا حالا چپکی فهمیده بودمت
باید تا ظهر صبر کنم ولی قبلا هم از این معجزات داشتم
وقتی که پریا دانشگاه بابلسر " نرم افزار " قبول شده بود و بی پارتی و این و اون رو ببین تونستم از طریق اتاق وزیر علوم
با یک نامه پریا را بیارم تهران
زندگی خواستن و تلاش کردن و جواب گرفتنه
البته برای اونها که باورش دارند و با این باور در آسایش میرن
باور کلامی و ظاهری فایده نداره . باید این باور آرامش را به قلبت بیاره
و من امروز چهقدر شادم
البته یه ماشالله بگیم تا برخی از این شادی چشممون نزنند
باور کن
در برخی حد وسط موجود نیست
یا انقدر دوست هستند که نمیدونی از خوشی چه بکنی؟
یا چنان دشمن خونخواه تو که ندونی به کجا پناه ببری؟
که البته خدا همه را بزرگ کنه دختران حوا هم روش به بلوغ برسند
خلاصه که اگه بدونی چی امروز از شهرداری بناست بگیرم؟
با این حساب هیچ بعید نیست تا شب عاشق هم باشم
وقتی این شد
چرا اون نشه؟
چون این دو به یک حد ناممکن بوده همیشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر