تا حالا شده
انقدر حرف تو دلت باشه که اگه به کسی نگی از غصه خفه بشی؟
تا حالا شده
فقط برای خوردن یک فهجان چای همراهی نبینی؟
تا حالا شده
دلت بخواد از فشار حرفهای نگفته ، فریاد بزنی؟
تا حالا شده
حتا کسی نباشه که تو شادیت رو باهاش تسهیم کنی؟
یا تا حالا شده
بفهمی بهقدر دنیا یک شونه کم داری؟
شونهای که سر روی اون بذاری
صدای قلبش را بشنوی و
از یاد ببری چقدر تنهایی؟
تا حالا شده
به دردهای سادة انسانیت بخندی؟
گریه چی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر