وای خدا جون مرسی
این دیگه واقعا روزی در کیهان و دل معجزات بهحساب میآد
تا چهارنیم شهرداری بودم و مردم بسکه این پنج طبقه را با و بی آسانسور بالا و پایین کردم
اما خب بیجون نبودم
هر طبقه یک جرقة امید و انسان نیک هولم می داد به طبقة دیگه
خلاصه که امروز از آبدارچی بهما لطف کردند تا مدیر دفتر شهردار
که جا داره همینجا با لباس تمام رسمی از تیم مدیریت شهرداری منطقه هفت 7 سپاسگذاری کنم
همه رو از ریز و درشت دیدم
فقط مونده شهردار که قرار شد، روز دوشنبه
این مدیران گنده گنده هم که همگی اولاد آدم و مهربان و انسان
واله یک نفر هم ادا درنیاورد و پاسم نداد
هر یک از غولهایی که این سالها در ذهنم به قاعدة فضای سرم رشد کرده بودند، یکی یکی حباب میشد و بوم، میترکید
خدا شاهده انسانیتی که از این غریبهها امروز دریافت کردم از هم خونی که من را به این چالش احمقانه کشیده ندیدم
البته چرا تا وقتی هنوز بانو حوا اختیار نکرده بود، همه کسم بود
چه میکنه این زن با مرد که ما هیچوقت نه تنها بلدش نبودیم
بلکه هر کی هم از راه رسید میخواست یهچیزی بکنه و ببره.
به هر حال این بازی سازمان به سازمان و
هر اتاق ترسی سیساله را در خودش پنهان داشت.
سیسال از مرگ پدر گذشته و تازه رفتم دنبال تفکیک سند و ................. اسمش رو نبر
زمانی که دوتا مغز روی هم بودیم و شریک، تکلیف پیدا بود
ولش کن. ........ دردسر ......... خلافی .......... شهرداری ، ثبت میمرد بخواد بهش فکر کنه
از قدیم گفتن ، اگر شریک خوب بود خدا یکی برای خودش میساخت
در این نزدیک به سه سال اخیر مجبور شدم با تمام ترسهام یک به یک مواجه بشم
امروز خان بزرگش بود که فکر میکنم سیسال عبورش به طول انجامید تا بالاخره به این نقطه رسیدم
شماها چونید؟
خوبید؟
عجب عصر باحالی نه؟
آخ که آدم یاد یه چیزایی میافته که طعم گندم بهشت داره
عصر و غروبتان رنگین کمونی
رنگین کمون مهرتان ، مانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر