بالاخره اون روی زنونه منم پیدا شد.
باور کن تا به حال از وجود این صفحه در خودم
خبر نداشتم
ما زیادی فکر میکنیم خودمون رومیشناسیم و به همین نسبت هم از اطرافیان توقع شناخت و ادراک پیدا میکنیم
نه گمانم تا وقتی برم پایین پای حضرت پدر به ابدیت بپویندم خودم را به تمام بشناسم
هنوز هزاران تصویر درم هست که موفق به کشف و شهودش نشدم
نمونة صادق این شهود، من از من توسط بانو ویکتوریا که بالاخره فیوز حسادتم را زد
و آن روی سکة درونم را هم عریان کرد
دیشب که وقت نشد تیوی نگاه کنم
امروز که دنبال آخر و عاقبت پایانی بانو را گرفتیم ؛ نه از باب فقط ایی بانو
بلکه بیشتر از باب بانو کامیلا یه جای بدی را سوزاند که اشکم را سرازیر کرد
حسادت.
باور کن تا امروز جنس حسادت یا شاید بهتره بگم حسرت را در خودم شناسایی نکرده بودم
زار میزد ها. اشک میریزه به پهنای صورت
یقهاش را گرفتم و پرسیدم: دردت چیه؟ سی چی اشکت دراومد؟!
از اینکه، در هیچ بخش زنانه موفق نبودم،
نیستم
و نه گمانم هرگز باشم
چون در عین نیاز یه غرور و یه تفکر و ........... یه چیزای زائدی بار شخصیتم شده
نزدیک به خودخواهی شاید هم خستگی که حس رضایت از داستانم را اصلا ندارم
به هر حال که این شایعات انسانی از قبیل عشق و حرمت و مادر و یار و دختر و خواهر
هیچ یک دربارة من با موفقیت به سرانجام نرسید
ما که نه مرد 16 سال کوچکتر خواستیم و نه شاهزادة سفید اسب، آخرش هیچی
زشتم نبودی که بگیم بانو فاطمه برات دو رکعت نماز خونده
سی چی یه زنایی اینطوری از همه چیز و همه جا شانس میآرن؟
حتما اینم به لیاقتی برمیگرده که حتمی نداشتم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر