دیشب هم همینطوری سپری شد تا سپیده دم
چنان گیج از خواب که هئابرو در حرکتم.
سیستم خاموش شد، چراغ اتاق و تاریک گفت : برو بخواب
رفتم. نه که نه.
بعد یه چیزی ذهنم رو متوجه مواقعی کرد که برمیگردم و دوباره سیستم راروشن میکنم
نمیدونم چی باعث میشه نوشتن را به خواب ترجیح بدم؟ " ترس و تنهایی ؟ "
چنان فضای خونه نورانیست که گویی پرژکتورها امجیدیه رو تنظیم کردن به سمت اینجا
نه که کردن.
اینطورهمه چیز را نورانی میبینم.
نمی دونم شاید خون به مغزم نمیرسه و از علائم بالا رفتن
زمان بیخوابی باشه که از یه جایی عکس عمل میکنه
و بهکل خوابزده میشی
ای داد بیداد این آقای شوهر ما خودش بالقوه چه درد و مرضهایی که کنترل یا درمان نمیکرد
و ما هیچ خبر نداشتیم که این تنهایی چطور میتونه ذره ذره به سمت جنون هولت بده
تنهایی یعنی ، کسی نباشه تا تو لذت شنیدن یک موسیقی خوب، با هم
دیدن یک فیلم عالی، لذت تماشای صحر
و قطع گفتگوی درونی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر