۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

بگو: بسم‌الله





عهد صفویه بود، همین چارسال پارسالا رفتم به دیدنش
قرار بود در فرودگاه منتظرم باشه. وقتی به مشهد رسیدم ، چشم انداختم اثری از بهمن نبود
تا این‌که یه چی شبیه گوژپشت نتردام که از بالای برج افتاده و له شده باشه، اومد طرفم
بند کیفم رو پیچیدم دور دستم و آماده بودم دو قدم دیگه بیاد جلو ، منم دفاع شخصی و اینا
که یهو یه چی تو نگاه بی حال آبی‌ش برق زد و فهمیدم پشت اون‌همه ریش و سبیل و زخم و زیلی
خودش ایستاده
غلط نکنم یه بیست سی کیلویی هم لاغر شده بود
دیگه تا برسیم مزرعه و از راننده ماشین بکنیم داشتم از فضولی، نگرانی، شک، تردید، ترس می‌مردم
خب بهمنی که من می‌شناسم تو بیابونا زندگی می‌کنه و صبح تا شب هم جز مرور و تعلیمات دون خوان هم کاری نداره
بیس مراحل دون‌خوان هم که می‌رسه به موجودات غیر ارگانیک و بگو: بسم‌الله
خودت می‌تونی حدس بزنی به چه حالی من از آن جاده که به سمت سرخس می‌رفت، گذشتم
وقتی رسیدیم متوجه شدم راه رفتنش یه‌نموره به شتر مرغ می‌زنه
بالاخره بعد از این‌که کلی خودم رو نیشگون گرفتم گفت
یه شب پریدم
وسط راه ذهن فعال شد با مخ سقوط کردم
بعد هم غیرارگانیک‌ها خدمتم رسیدن
دیگه تو برو تو حال من و وسط جاده سرخس و چقدر دور از خونه و بی‌ماشین
و اوه راستی. ماشینم رو نفروختم . صبح پشیمون بیدار شدم، اگه به هر آیه و کتابی مجبور بشم عید تهران باشم. بی ماشین خیلی مرض‌ناک می‌شه و می‌رم تو مایه دپریشن
آره
پرسیدم: یعنی تو این چند روز انقدر لاغر شدی؟
- نه. سرطان پروستات داشتم. چهل روز تو خاک بودم
- خب چرا مثل شتر مرغ راه می‌ری؟
فرمود: این خرامش اقتداره و با هوشیاری قدم برمی‌دارم که غافلگیر نشم
باقی‌ش رو خودت برو تو تجسم خلاق که اون شب چطور به صبح و چسبید و فقط تونستم خودم رو برگردونم به فرودگاه مهرآباد
و خونه
یعنی از هر چند بار که به دیدنش
می‌رم؛ یه چند دوری جیم می‌ِ ‌زدم
مثل اردیبهشت پارسال که برخی به‌یاد دارید. داستان سفر با قطار
چه کرمیه که هربار دوباره این راه رو می‌رم؟ بزن پای همه کارهایی که همیشه می‌کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...