بیبی یادم داده بود وقتی شبهاخوابم نمیبره؛ گوسفند بشمارم
تا یهموقعی راه میداد و از سن بلوغ خودم رفتم بهکار صادرات وردات ستاره
آسمون جولانگاهم بود و
ذهنم تا بینهایت تصور میبافت
از ابر ریسمانها راه میگرفت و بالا میرفت
با رشتههای اراده برمیگشت به ساخت و ساز میپرداخت
مهارت خاصی در انواع ریز پرداز عاشقانه پیدا کرد و نفهمیدیم چی بود و چی شد خودش واسه خودش شد یهپا، تراشة ما!!
دیگه شبها نه با گوسفند راه میداد
نه با ستارهها
عشق میشمرد
بعد از فراقها و شکستهای بسیار
مود عوض شد و
تا رسیدن به آلفا از صد به صفر معکوس میشمارد
که
بین راه چشمش به گوسفندا و ستارهها افتاد
دنبال گوسفندها راه افتاد
دوباره بچه شد و
وقتی خوابش نمیبره،
ستارههایی رو میشمره که بالای سر گوسفندان چشمک میزنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر