دینامیت تشکیل شده از چند عدد لولة بهم متصل حاوی باروت
باروتها فشرده و نزدیک به لبریز
یه فیتیله داره که بعضی وقتها چند سانت و بعضی هم به چند متر
مال منکه چندین کیلومتری بود
احساس میکنم توی گرما مونده و داره باد میکنه و کار به چاشنی و آتش نرسه
.
.
.
بالاخره این فیتیله روشن و انفجار رخ داد
دلم، روحم، جونم میخواد بره.
حتا اگر بگن مادر بدی بود
بیش از این نمیتونم شریط روحی روانی موجودم رو تحمل کنم، انگار اسیرم. انگار بیمار شدم
همه زندگی اسیر یکی بودم.
به کجای قانون دنیا برمیخوره اگه یکی بگه: « به هر چه راست و دروغ در دنیا سوگند، دیگه بریدهام » ؟
بیش از این هم جان فشانی و فداکاری و مادر ایثار گر بلد نیستم
یعنی دیگه نمیتونم تحمل کنم که به این نقطه رسیدم
خیلی زور داره که هزار سال روز اول عید، روزها و شبهای دیگر زندگی
باید تنها بمونم چون آدمی که همه سال گم و پیداش نیست و اصلا نفهمید این .... چطور بزرگ شدن
دست بوسیش چنین واجب است که روز اول عید به دیدن این پدر همیشه غایب برن؟ تازه بعدش با منم برن تو قیافة طلبکاری
سی اینکه، چرا نرفتیم شمال؟
منم میرم که لاقل یکیمون رفته باشه و انقدر گوشت تنش رو در تنهایی ایام عید با دندون ریز ریز نکنه
من که همیشه تنهام تا بوق سگ
وقتی سگ بوقش رو میزنه، دختر خونه مثل ماه نمایان میشه
منم اگر نمونده بودم و میرفتم دنبال زندگی خودم، کسی دارم نمیزد و همینطور به دست بوسی میشتافتند نه؟
امشب هم تشریف میبرن مهمانی
خب کجا آیه اومده که خون همه از من رنگین تره؟ مادری که بچه داری میکنه.
مجبور تابع برنامههای بچه باشه
مادری که آزاد و تنها زندگی میکنه، مجبوره برای زندگی خودش، برنامهای بسازه
اگر برم چلک آیات خداوندی زیر و رو میشه؟
اتاق رو با قدمهام متر میکنم تا بتونم تصمیم بگیرم
تصمیمی برای کندن
نه جسم و نه روحم بیش از این توان هیچ نوع سرویسی نداره
یعنی اینم جرم محسوب میشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر