فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه
دو چشم انتظارش، بر در
اینم حکایت حقیر انسانی ماست
یه وقتی مثل مرغ پر کنده زندگی میکردم، مدام دنبال آرامش و شادی بودم
تو خونه بند نمیشدم
یا تهران نبودم یا میرفتم کرج پیش دوستان. از اینجا میرفتم تا نوشهر
نرسیده پشیمون میشدم، عاشقیم هم مایة نکبت بود، چون سراسر اشتباه پیش میرفت
همه اینها را به زندگیم میکشیدم برای تکهای سهم آرامش و رضایت
همیشه یک کیلو دسته کیلید همراهم بود که هر موقع حال نکردم که معمولا ماهی چند بار با شرایط حال نمیکردم
بزنم به جاده و صحنه را ترک کنم
ولی به مقصد هم که میرسیدم، همون آدم بودم. تا صبح منتظر میشستم تا برگردم تهران
از اینجا تا ملارد میرفتم بعد از خوردن یک فنجان قهوه اسبم رو زین میکردم به سمت تهران
گو اینکه عاشق جاده ام
اما نه تا این حد
از خودم فرار میکردم.
از منه منی که شاهکارهای سة بسیارش همیشه خودم رو شاکی و خجل میکرد
بالاخره خسته شدم و با خودم نشستم. در آینه نگاهش کرد
بیهدف تو خونه راه رفتم و تنهایی را نشونش دادم. درسکوت به نشخوارهای ذهن انقدر گوش دادم
تا فهمیدم این، حقیقت من
وای خدا، وحشتناک بود.
منم داشت از ترس قالب تهی میکرد.بالاخره از وحشت تنهایی به جنب و جوش افتاد
تنها راه نجاتش بخشیدن خود بود،
دوست داشتن محیط زندگی و هر کاری که در هر لحظه انجام میدم
همین حفظ رسومات.... و احترام به خود، تنهام بود
از شمع و عودو شراب و ساقی و ........ اوه نه اینا مال چی چی چی حافظا بود
تا همون خط بالا بس بود، باقیش خودش میآد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر