۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

fast food




اما یک تجربة تازه،
ولی باید بگم از تاریخ‌چه‌اش
حضرت پدر انقدر نفی، ساندویچ‌ خوردن و رفتن به فست فودهای اون‌زمان را گفت و کرد
که مام یه عمر فکر کردیم آدم‌های بی‌کلاس می‌رن این‌جاها
تا امروز باید حدود یک‌ساعت منتظر می‌موندم تا آقایون وسط جلسه استراحت بدن و نامه‌ام امضا بگیره
تحمل موندن در ساختمان شهرداری را نداشتم قدم‌زنان تا سهروردی رفتم و سر پیچ سهروردی چشمم افتاد به چندتا از این فست فودای جدید که راستش تا امروز من ندیدیم
و عجیب‌تر این‌که چقدر آدم اون‌جا بود. همه عجله داشتند و باید زود برمی‌گشتن
سرکار یا به مقصد و .............. برام جالب بود که نه هیچ یک بی‌کلاس بودند نه جلف و بی‌ارزش
یک طرح عمومی که اجتماع را تشکیل می‌ده
همه تیپ آدم اون‌جا بود و بالاخره با ذرت و فلافل .......... این چیزا هم ملاقاتی داشتم
نخند
خب، عیب نبود که الان تعریف نمی‌کردم
از آخرینش که گذشتم متوجه شدم عطر غذاها بعد از قرنی تونسته وسط روز گرسنه‌ام کنه
خیلی کودکانه. دوازده چند ساله وارد یکی از مغازه‌ها شدم و ده، بیست، سی، چهل، یه ارُدی دادم و خیلی هم سریع غذا حاضر بود
از شانس تازه کارا غذای خوبی بود. نشستم کنار دختران دیگر حوا
خب هیچ عیبی که نداشت
حسش هم برام تازه و خوب بود. نوعی نزدیکی به آدم‌هایی که فکر می‌کنم براشون می‌نویسم
آدم‌های زنده
بیرون از اینجا و دایرة دوستان، هم‌سان
خلاصه که حضرت پدر روحت شاد.
ما که از نخوردنش نمردیم
اما خیلی وقت‌ها بود که می‌شد خورد و گرسنه پله‌ها و ساختمان‌ها را درنوردید
همه عمر بچة خوب بابا بودم
بذار یه خورده خودم باشم و کارهای نکرده را انجام بدم







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...