مصرف زیادة انرژی آخرش میشه این طوری
یکساعت پیش قفسةسینهام شروع به سوزش کرده
مهم نیست.
یعنی اگر مهم بود داروهام رو میخورد
ولی وقتی سوزش پخش میشه و تا دستم میرسه ، به این فکر میکنم
خب مثلا چی قراره بشه؟
بمونم اون ته موندة باورهام رو بریزم و برم
نریزم چه کنم؟
نگهدارم که چی بشه؟ وقتی تو نباشی چه اهمیت داره کی بودی یا چرا رفتی
زمان حلالی بزرگیست که نقش همة ما رو در خودش حل میکنه
اما دلم از نرسیدن به آرامشی زمینی میسوزه
میترسم رفت و آمد راست باشه و یکبار دیگه برای این تجربه مجبور بشم برگردم
و با اوضاعی که از جهان میبینم و فاصلة عصر کودکی های من تا حالا
نه گمانم شونهای برای تکیه دادن درش پیدا شه
وای جان مادرت هرجا گیر کردی زودتر
میترسم عمرم به آخر هیچ هفتهای نرسه
یعنی این تنها چیزیست که ارزش موندن داره؟
نه
برنگشتن که ارزش خیلی چیزا داره
حتا تصورش حالم رو بد میکنه دوباره برگردم و از صفر شروع کنم تا همینا یادم بیاد؟
خدایا من به تک مادهام راضیام
تو هم اگر هستی، بیخیال ماده واحده شو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر