۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

شکرت واسه عصرونه



اول یه نفس عمیییییییق بکشم
بعد بگم برو شکر کن که به‌خیر گذشت
وگرنه اگه نبودی هم مجبور می‌شدی بشی تا بتونی از پس زبونم بربیای و یه خواب خوش داشته باشی
همه چیز به‌خیر گذشت
الهی شکر که تو سر جاتی و آب از آب باورم تکون نخورد
خب خیلی مهمه
تو بیا و یهو خدا رو از معادله و باورات بردار
نه؟
همین امام رضا رو از وسط مشهد بردار
ببین چه‌قدر به آمار دردمندان و بیماران شفا در رفته افزوده می‌شه
مگه الکی؟
این لنگر زمین و زمان تو نباشی، روی چی باشه؟
شما که هستی در کل هستی پخش می‌شه روی من‌یکی خیلی فشار نمی‌آد
یادم باشه یه سجدة شکر بکنم که امشب قراره یه خواب راحت بکنم
فعلا برم مراسم عصرگاهی و بعد از نماز با شارژ تازه برگردونم
بریم دوباره سر اصل مطلب خودمون
نقصان و کاستی‌های هستی
یک بغل امن و مهربان

ملکوت کل شیئ



شنیده بودم زمان شما سریع‌تر از زمان ما می‌گذره


اما تصور نمی‌کردم نماز ظهر به مغرب بچسبه تا جواب شما تشریف بیاره
مهم رسیدن جواب بود که آمد. می‌شدهم نمی‌رسیدو هنوز داشتم دور خودم می‌چرخیدم
بالاخره فهمیدم مشکلم چی بود؟
هراسیده بودم.

 از راهی که تا امروز اومدم. 
راهی که برابر رو ترسیم و متصور هستم
خیلی ضایع است در این سن بفهمی اشتب اومدی و عمرت رو حرام کردی
شکر که چیزی از کف‌ نرفته و همه چیز سر جای خودشه
دستت درد نکنه که از ظلمات جهل و خوف نجاتم دادی
متشکرم که پیش از غش رفتن دستم رو گرفتی
داشت خیلی سه می‌شد
هنوز قلبم داره تند‌تند می‌زنه
خواستم یه تشکری کرده باشم
برم نفسم بند اومدم جا بیاد و برگردم باقی‌ش رو می‌گم. ترسیدم سپاس‌گذاری نکرده بمیرم و لال از دنیا برم
شکر که نه از اموال ظلمه خوردیم که چشم دل‌مون کور شده باشه
و نه در تاریک وا دادیم و اهل ظلمات شدیم
شکر که تا این‌جا هوامون رو داشتی و برای پاس‌کاری واحدها درست راهنمایی‌م کردی
و ما قدر، امسال
و
احیاهای
رمضان گذشته را گرفتیم
بزودی خبر تازه تر را هم می دم
فعلا شکرت واجب است برمن
متشکرم

بازار مسگرا



دروغ بگم؟ یا راست
فقط نماز ظهر را خوندم. به‌قول مجید: نمی‌دونستم این سر، 

یا بازار مسگرا
پر از همه چیز بود جز خالی دیدن تو
جا خالی کن که شه به ناگاه آید
چون خالی شد
شه به خرگاه آید
منم بی‌خیال باقیش شدم. جمع نیستم. پراکنده و مغشوشم
اصلا نمی‌دونم خودم کجام؟ چه می‌کنم؟
بیشتر انگار به یک آرام‌بخش احتیاج دارم. اگه کیلومتر شمار داشت مغزم الان ترکونده بود
اینم شد زندگی؟
اینم شد بندگی؟
ایمان؟
به‌قول رضا شاه: ذکی

خونه‌ای بین ستاره‌ها



می‌گم
اگه یه چیز دیگه‌ای هم بگم، شاکی نمی‌شی؟ 

البته نباید بشی، چون شما خدایی و من اسیر
گذشت هم که همیشه از شماست و لاغیر
نمی‌تونم کار کنم. ذهنم درگیره
اگه شما رو من ساختم، پس چه‌طور از بچگی شما رو قبول داشتم؟
از توی دلم
مثل الان، گلی که شبا باهات بازی می‌کنه و دردلاش پیش شماست
اون‌موقع که پدر خدای خونه بود و با حضورش به شما نیازی نداشتم
تازه خانم والده هم بوده، بی‌بی‌جهانم بود
اوه
بی بی ؟ نکنه همه‌اش زیر سر بی‌بی بود؟ بی‌بی همه‌اش به گوشم می‌خوند و آسمون ریسمون می‌بافت و خونه تو رو بین ستاره‌ها نشونم می داد
آره کار خودشه؟
اما چه‌طوری می‌شه؟ اون منو با جهنم شما می‌ترسوند
همین‌که خواب شیطون و جهنم رو می‌دیدم رسالت بی‌بی‌جهان بود
نه مهر و رافت دوست. نه اعتماد و باور تو
نمی‌دونم شاید همه‌اش با هم بوده؟ خوباش شده این
بداش کابوس شیطون و جهنم
پس اگه این‌طور باشه، نمی‌شه
من به رویا می‌رم
در بعد زمان وارد می‌شم
و فرداهایی دوری رو می‌بینم که حتا فکرشم بلد نیستم
داستان به همین دم دستی نیست
و تو هستی. می‌دونم یه جا دیدمت
کجاش رو بذار برم سر نماز و برگردم، خودت دلت خواست این وسطا برسون
که من شما رو کجا دیدم؟
صبر کن برمی‌گردم. تو این فاصله تند تند به خلقت برس که از قرار من امروز با شما خیلی کار دارم

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

اندر شکایت هجران



دیگه ایمان آوردم روزی که پای ما به زمین رسید، به‌قدری ترسیدیم و جا خوردیم
که زود دست به‌کار خلق تعریفی شدیم که پیش از این بهمون رسیده بود


خدا
حالا من مي‌گم در الست.
تو بگو بین دوشاخ افریقا. موضوع یک نقطة مشترکی بود که ما را واداشت به ساختن، امن و پناهی برای زیستن
شاید اول سقف بود، به غارها پناه بردیم
بعد سرما گرما شد، حیوان وحشی و خانه و بلا آمداز بلایا نمی‌شد با دیوار و آتش محافظت کرد

طوفان نوح؟
گیلگمش
چه برسمون آمد؟
تازه همه پنداره‌های مرسوم قابل حضمه
این دون‌خوان، کاستاندا اینا که می‌گه ما تا قبل از سیل عظیم بی‌ذهن بودیم. برای همین عمرامون دراز بود. بعد از سیل یا طوفان صاحب ذهن شدیم که نصب بیگانه بود
این چی می‌شه دیگه؟
برای بلایا به شما محتاج شدیم.
شاید عادت داشتیم ببینیمت، برای همینم بتی ساختیم؟
شاید به حضورت عادت کرده بودیم؟
شاید حتا به هنگام مرگ آدم ترسیدیم و پناهی خواستیم؟
مدفنش شد ایمنی و اسطوره
باز پای شما می‌آد وسط، پای امنیتی که ما انتظار داریم از تو بگیریم؟
اشتباه نکنم حتا قبایل وحشی هم یک شکلی از شما را تجسم کردن
حالا شما خودت مطمئن، مطمئنی هستی؟ یا فقط خیالی سینه به سینه‌ای که
خواب منو دزدیده؟
من از بچگی از باب گل روی شما تقریبا هیچ غلطی نکردم و کل زندگی رو به حساب شما کردیم ذخیرة آخرت
یکی می‌گه که آخرت تعطیله
وسطشم که اینه
سرشم که اون بود
پس بفرمایید عمر مفید تا سی بود که هر حماقتی می‌کنیم؟

اول چرایی، عالم ، خودتی



فکر کن الان که این‌طوره، وقت مرگ چطوره؟
دهن من با لودر صاف شده و حالم به قدری خرا که نه خواب دارم و نه آرامش
یکی از یاران مسیح وقتی به سمت اورشلیم می‌رفتند با تردید از مسیح پرسید:
جایی که داریم می‌ریم، اگه ریختن سرمون، فرشته‌هات به دادمون می‌رسند؟
پندای منم این مدلیا زندگی می‌کردم؟
خیلی نمی‌شه گفت کی درسته یا کی غلط؟

اما مهمه که تلنگری خورده شده و چون هنوز پیام به تمام آشکار نشده
هنوز تحت تاثیر پس لرزه‌ها هستم. 

باید تصویر متوقف بشه بلکه بشه تصویر بهتری ازش دید
حال آدم در حال سقوطی را دارم که پیش از برخورد با زمین از ترس قلبش می‌ایسته
دیشب که نشده بخوابم. از ساعت کله‌پاچه هم بیدار شدم و هر چی زور زودم
چشم بستم و به خودم تلقین دادم که، تو گیج خوابی
اصلا پلکت باز نمی‌شه، بگیر بخواب هنوز خیلی زوده
اما چنان با هجوم واژه‌گان حالش بد می‌شه و قلبش می‌خواد بیاد توی دهنش که گویی عزرائیل پشت در ایستاده
بهتر دیدم از تخت بکنم و حواسم را به چای احمد عطری، صبح‌گاهی بدم
ولی به جان خودت خیلی حالم خرابه.
ممکنه یکی از این فرشته‌ها بیاد به‌دادم برسه؟
چند شبی‌ست از این جبرئیل خبری نیست. ذهن کوفتی هم خواب استیضاح شما رو می‌بینه
و با ابلیس هم‌دستی می‌کنه و بد جور اسیر شدم
نه پتو هست و نه چیزی که آتیش بزنم و با دود علامت کمک بدم
جان انگیزه‌ات برای آفرینش هستی، به دادم برسم
تو قراره چه کاره حسن زندگی من باشه؟

فیس، خلقت




می‌دونی؟
نه می‌دونم نمی دونی. چون هنوز دهان نگشودم تا بدونی
ولی، چرا تو که هم نامة نانوشته خوانی. حتما فکر منم می‌دونی؟
پس چرا من سر از فکر شما در نمی‌آرم
خدا بگم چه‌کارت کنه همشهری
این علی طهماسبی شما پاک با لودر رفت روی باورهای ما
نه که یه چیز تازه ای می‌گه.
همونایی رو می‌گه که خودمم می‌گم.
اما اون یه چیزای دیگه‌ای هم می‌گه
که هنوز وقت رسیدن من نشده و خودم نه که نرسیدم
بلکه خیلی هم سر از منظور ایشون در نمی‌آرم

ولی اگه بنا باشه اول و وسط و آخر ماجرا به همین سادگی هیچ و پوچ باشه، با یه سری از معادله‌ها من جور نیست
البته براش ایمیل زدم. او هم جواب داد
داستان ادامه دارد
اما ببخشیداگه بنا باشه به این این داستان رنگ و لعاب شما و ترکیبش دست خورده بشه
زندگی من نافرم بی‌ریخت می‌شه تا بخوام از این کلاف سردرگم در بیام
قد نمی ده
اصلا با من چونه نزن
حالا نمی‌شد مثل برنامه، یهو این داستان‌تون رو دانلود می‌کردی روی ما تا بفهمیم تکلیفمون چیه؟
بریم سر همون‌جاش ادامه بدیم؟
من‌که دیگه به همه چیزم شک کردم.
به واجباتی که خودش کلی حال می‌داد
فکر کن یادم رفت نماز مغرب و اعشا رو بخونم. وقتی هم که یادم افتاد
نخواستم برم زوری بخونم. می‌خوام همون‌کارایی رو بکنم که کمتر از تو طلبکار می‌شم تا سر در بیاریم
این داستان چیه؟
خوشت می‌آد ما ول بزنیم و از هیچی سر در نیاریم؟
ممتحناتم که هیچ رقم به آدم نمی‌رسونن.
خب به چیه این آفرینشت فیس می‌دی؟

نه چنانی که منم


شده، یه وقتایی بی‌ربط دلت بگیره؟
نه تلخ
نه سیاه
نه از فرط اندوه و یاس
همین‌طوری یه گرفتگی گنگ و مبهم
نمی‌دونی چرا اشک توی چشمت میاد و بیرون نمی‌ریزه
انگار قفسة سینه‌ات یهویی گر می‌گیره
بعد دلت می‌خواد گریه کنی. مثلا برای دیدنیک رفتار عاشقانه در فیلم
یک عکس، قشنگ. یه جمله از ته دلی که یه روز یکی نوشته
حتی با یاد آوری طعم یک فنجان قهوه. یک غروب، یک شب، یک ستاره
به راحتی می‌تونه گریه‌ات بگیره
اما بازم اسمش حزن نیست
انگار بین دو بخش وجود، خرابات و نور خدا گیر کردی
نه اینی، نه اون، یه‌جورایی معنی نی‌سیتی یا مرگ.
این مرگ هویت،
تو در نقطة تازه‌ای ایستادی
که نه اینی و نه اون
گاهی هم غلظت او
یه حالی لطیف‌تر از جذبه
خلاصه یه حالی که تو اگه می‌دونی درستش چیه
به منم بگو

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

تمومش کن به عزت نام آدم



روزهایی که باید رخت جنگ بپوشم و از خونه برم بیرون ترجیح می‌دم
صبحش از خواب بیدار نشم و خواب به خواب برم
اون‌وقت شما این‌همه برای من مشق جنگ و مبارزه قرار دادی؟
نمی دونی کشش هیچ نبردی حتا با خودم را ندارم؟
نمی‌دونی به‌قدری از نبردهای با خودم و ترس‌ها و ذهنم خسته‌هستم که جا برای هیچ نبرد دیگری ندارم؟
ترجیح می دم همین حالا تمام کنم
اما یک قدم دیگه برای جنگ برندارم
خدایا قرار نبود تنهام بذاری

خونه شاگرد


از بچگی در دو تا خونه روبروی هم بزرگ می‌شدیم
همیشه از شیشه نگاه‌شون می‌کردم.
دو تا خواهر بود که اسما فرزند خواندة دو تا استاد دانشگاه پیر بودن
به عبارتی، خونه شاگرد
در ایام انقلاب و اون سرمای سیاه صف‌های طویل گاز و نفت
این دو تا خواهر دائم توی این صف‌ها بودند
تا به بلوغ رسیدم و جرات کردم پا از خونة پدری فراتر بذارم و وارد دنیای اون ها بشم
دوستی‌ما هر روز صمیمانه تر می‌شد و رویاهامون رو با هم شریک می‌شدیم
حیاط قدیمی و بزرگ خونه‌شون محل فیلم‌های هندی ما بود و عشق‌هایی که
سبد سبد در خیال می‌بافتیم و آرزوهایی که به هستی می‌فرستادیم
با هم قرار می‌ذاشتیم شب‌ها هر کدوم در خانه‌هامون زیر آسمون برای هم دعا کنیم
زهرا همیشه آرزوش بود:
خدایا یه خونه بهم بده که مال خودم باشه. به‌خاطرش کتک نخورم. بیگاری ندم
بیسواد نمونم
یه روزم خانم و چند روز بعد هم آقا مرد و خونه‌شون
شد محل رفت و آمد اقوام
بچه‌ها ترسیده بودن
بوی آوارگی می‌آمد
خواهر بزرگتر اسمش زری‌ست. یه روز زری رو خر کش کردم بردم نحضت سوادآموزی که به برکت انقلاب در مساجد راه افتاد
فاصله‌ها افتاد
خانة موروثی به فروش رفت و بچه‌ها از اون‌جا رفتن
حالا زهرا دانشجوست و کارمند بهزیستی
کرج یه آپارتمان نقلی داره و کارش کمک به معلولین ذهنی و جسمی‌ست
گاهی شکایت می‌کنه می‌گه: آخه چرا در تقدیرم بود باکره از دنیا برم و هیچ وقت نفهمم عشق چی بود؟
فقط می‌تونم هر دفعه بگم:
زری تو سال‌ها چشم بستی و از ته دل همین‌ها رو آرزو کرده بودی
یه خونه نقلی
کاری که بتونی به مردم کمک کنی
با سواد شدی
خانم دانشجویی
تو به رویاهات پیوستی و درش حل شدی
ولی چشم انتظار آرزوهای دیگرانی

اسم شب


چه شب، سنگین و غریبی
حتا یه ذره هم بوی عشق نمی‌آد
اسمش چی می‌شه؟

جهنم و من




همه دوستان جمع‌شدند کرج و تقریبا هفته‌ای سه‌چهاربار مسیر کرج تا تهران تردد داشتم
همیشه یه دسته کلید به وزن یک کیلو توی ماشینم بود
همیشه در حال فرار بودم
وسط اتوبان صدر هوس می‌کردم برم نوشهر
تا خود امام‌زاده‌هاشم هم مطمئن نبودم می‌خوام برم یا نه؟ تا دیدن 90 کیلومتر، آمل. دیگه می‌گفتم: تا این جا که اومدم می‌رم
شب نشده از اومدنم پشیمون بودم. به ظهر نرسیده به سمت تهران برمی‌گشتیم.
کرج هم همین‌طور، نرسیده با یه‌فنجان قهوه برمی‌خاستم
در واقع همیشه در راه بودم. اما نه مسافر. یک فراری خونه به‌دوش که هیچ‌کجا آروم و قرار نداشت
علتش هم پیدا بود، یک کیسه همیشه از پشتم آویزون بود، حاوی، جهنم. رفته‌های پشت سر. شکست‌ها
هر چه منفی که باعث خشم یا اندوهم شده بود. بلافاصله بیکار که می‌شدم همه‌اش از توی کیسه می‌ریخت بیرون
همه‌اش خودم بود.
خطاهاو کاستی‌هایی که باعث شده بود بهم ظلمی رفته باشه
بعد از تجربة مرگ و تصادف. وقتی دوسال به یک تخت بسته شده بودم و منظری جز سقف، بی‌روح و سفید اتاق نداشتم
لاجرم خودم را دیدم
منی که باعث تمامش بودم. وقتی من به من رحم نیارد. که به‌من رحم آرد؟
از وقتی زوری باهاش نشستم و مجبوری همه محتویات کیسه رو دیدم. مطمئن شدم درباره هیچ‌یک کاری جز بخشش نشاید کرد
مجبور شدم قبل از همه خودم را ببخشم و کیسه رو خالی کنم
حالا بی‌کیسه تردد می‌کنم
اما باز از راه دیگه از تنهایی می‌گریزم
نه از باب فرار از خود
فقط چون انسانم و جمع را دوست دارم
حس، خوب مجموع شدن را دوست دارم
فقطچون آدم نشدم هنوز و انسانم


لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ



این چند روز کانون ادراکم در زمان حرکت کرده و به سمت جنگ چرخیده
من موندم و آشفتگی‌های خاطرات زمان جنگ
وقتی جنگ شد، من تازه پدر را از دست داده بودم. چه‌قدر احساس تلخ و بی‌پناهی داشتم
شاید برای همین زوری عاشق شدم و زوری زن شوهر شدم
شاید به یک ستون ، یک تکیه‌گاه نیاز داشتم. بی‌خبر از این‌که تکیه‌گاهم خودش یه ستون می‌خواد که بهش لم بده
برای یک آدم معتاد همه چیز می‌تونه اون ستون و حق قانونیش باشه
و ارث پدری من که بی‌شک از اول به اشتباه به من رسیده بود، شد حق منقل و وافور آقا
یه روز به خودم اومدم و دیدم، هی وضعیت قرمز و زرد و سفید می‌شه و من با دو بچه تنهام
البته خانواده هم بود. همه در یک ساختمان زندگی می‌کردیم. اما با نوع زادواج من، جایی بین اون‌ها هرگز پیدا نکردم
ازدواجی بی‌خبر و یکباره

در نتیجه من موندم و تو این بچه‌ها
ذگر شب و روزم شده بود؛ لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ و چه وقت‌ها که با دو بچه لرزان و وحشتزده به زیر پله‌های ساختمان پناه می‌بردم
تا وقت موشک باران‌ها
سه ماه تفرش بودیم.
همه با هم. من و خانواده من و ماخانواده آقای شوهر
یه روزم که آمار خلافش بالا زده بود و خانواده تاب بی‌آبرویی‌ آقا رو نیاورد که می‌رفت پشت ساختمان و بساطش را برابر باغبان و کارگرها پهن می‌کرد منو بچه‌ها را برداشت آورد تهران و خودش غیبش زد
ساختما خالی از سکنه بود و مرد من پای منقل این و آن و من در یک ساختمان شش طبقه و
در یک محلة خالی شده از سکنه موندم و این دو بچه تنها
هرگز نمی‌خوام به اون روزها فکر کنم.
البته منو بچه‌ها برگشتیم به خانة پدری در تفرش. بی حضور آقای شوهر
چه روزهای تلخی که بر من و این بچه‌ها نگذشت و دوسال بعد هم متارکه کردم تا امروز
ببین چه‌قدر این جنگ و امنیتش برام گرون تموم شد
من بودم و تو و لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
هنوزم منم و تو لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
تا کی منو وتو
لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

ابراهيم، مبتلاي به كلمات




اگر بنا بود
یک به یک ابراهیم بشیم می‌شد باورکرد
وقتی می‌گی پیامبرانی که شما آن‌ها را شناختید و نشناختید؛
منظور شما از این‌که ابراهیم را مبتلا به کلمات کردید هم چیزی در همین مایه‌هاست؟


این‌همه متفکر، این‌همه روح، طالب معنا
این‌همه انسان، در جستجوی، مدینة فاضله
این‌همه مبتلای، کلمه هم بخشی از منظور شما از پیامبران ناشناخته باشد؟
چرا که نه؟
خود، شماهم خیلی مقدس‌مابانه با این اساتید، انبیا گفتگو ندارید و هر از چندی هم ترمزشون رو می‌کشید
که فراموش نکنند برای چه و به چه کار کاندید و منتخب شدن؟
حال این‌که چه بهای سختی بابتش پرداخت شده هم مستحب است بر ردای پیامبری‌شان
اما می‌شه بفرمایید منظور از ابتلای ابراهیم به کلمات چیست؟
همین مناظرة درونی؟
پاداشی‌ست؟
خوردنی، پوشیدنی؟
پشت حکایت قربانی اسماعیل مسطور است؟
گذشتن از فرزند؟
از یوسف؟
از اسماعیل؟
از هر نقاط ضعفی که تو گفتی : من به نزدیک‌ترین راه شما را صید می‌کنم
آیا این راه نزدیک من، به من. نقاط ضعفم‌ نیست؟
یوسفم؟ اسماعیلم؟ هابیلم؟ ............؟
می‌شه در این آزادانه شیرجه زد و تفکر کرد؟
اونایی که می‌فهمن گم‌شده‌اند و باید به اصل برگردند؟
اونا که از دور ترین نقطه خودشون را در تصویر هستی نمی‌یابند و به ذات پر می‌کشند؟
آن‌ها که ناشکیب و بی‌پروااز تو تو رو می‌خوان
چون حس غربت زمین ناخوش‌ایند چیست
مرگ آور است. این‌جا کسی خبر نداره تنهاست. همه فکر می‌کنند جماعتی هستند. چه غربت سنگینی برپشت ماست
باید چنین نگین و گرانبار رفت؟
جان کندن است آیا؟
بازگشت به تو؟ به خانه؟ به ........چه چنین بی‌تاب‌شان می‌کند؟
حزن تنهایی عجیب، انسانی در جهان، ما و منی؟
این درد ادراک و ابتلای به کلمات نیست؟
اسیرمان کردی؟

و اذ ابتلي ابراهيم ربه بكلمات، فاتمهن...
‌هنگامي كه خداوند ابراهيم او را مبتلاي به كلمات نمود، پس او به تماميت رسانيد

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

وحدت وجود، تو


اگر جهان را متشکل از رشته‌های ظریف مسی فرض کنیم
برای رسیدن به وحدت وجود چه راهی داریم؟
اتصال سیم‌ها به‌هم بی وجود عایق و مانع؛ برسر راه
اما اگر بنا باشه این رشته‌ها همین‌طوری ول باشن و هر یک سازخودش را بزنه
نتیجه مساوی‌ست با صفر
نمی‌شه ساکن گیتی بود و وابستة اتکایی، خدا شد
ارتباطی که یک سو همیشه مهر ورز و ما همیشه مهر طلب
این یک چرخة بده و بستونه که باید از کوتاه‌ترین راه به مقصد رسید
از من تا خدا فاصله‌ای‌ست از من تا عرش
برای رسیدن چاره‌ای نیست جز گرفتن دست هم و رسیدن به دورترین و نزدیک نقطة هستی تا هر یک از ما
این‌طوری می‌شه یه‌جورایی با وحدت وجود به آرامش بیشتری رسید
وقتی در جمع حل بشی و یکی از کل باشی. نمی‌تونی به دردها و اندوه‌های انفرادی خودت فکر کنی
درست مثل هنگامی‌ست که بعد از چند روز بالاخره تصمیم می‌گیرم از خونه برم وسط آدم‌ها
انگار درخشش همه چیز چند برابر می‌شهو من انرژی تازهای دریافت می‌کنم
با گفتگو از بیرون رفتن لذت می‌برم و راضی که از خونه بالاخره دل کندم
بدهی زیادی دارم که می‌دونم باید بپردازم.

 اولیش به‌خاطر باز گشت خودم از مرگ بعد بخاطر معجزة پریا
باز بعد به‌خاطر معجزة پریا
نصف یکی‌ش کافی‌ست که باور کنم شما هستی و من از این همه موهبت سرشارم
اما چه دردناک است زیبایی‌ها را تسهیم نکردن و رد نکردن
حیف نیست حال خوش من از باور شما دست به دست نگرده و ازدیاد نشه؟
سجدة شکرانه تو همیشه به‌من واجب و هر لحظه آماده خدمت به
مخلوق، تو.
از گل و گیاه و پرنده تا اشرف مخلوقات تو
هر گاه سه نفر در نقطه‌ای جمع شده باشند، من آن‌جا هستم: انجیل

تق تق تق ، بیداری؟


ببخشیدا، می‌شه بدونم الان که این‌جا شبه، اون‌جا روزه؟
منظورم اون بالا در عرش شماست؟
بالاخره بعد از این همه تفکیک زمان‌ها از هم و تفکیک زمان ما از خودت
باید یه تفاوت‌های زمانی باشه یا که نه؟
می‌دونی چرا؟
چیزهایی که صبح رات تعریف می‌کنم، به سه سوت مثل معجزه
می‌شه
اما حرفای شبم هیچ‌کدوم نمی‌شه
می‌خواستم بدونم شما شب‌ها خوابید که این ر زومه انتظارم به دستت نمی‌رسه؟
یا صرف نداره و حال کردی ما همین‌طور توی خماری طی کنیم؟
یا اصلا منظورم رو از بغل بی‌منظور و پدرسوخته بازی متوجه نمی‌شی
یا بغلی که انقدر مهربون باشه که نکنه من از یادت غافل بشم؟
یا حال کردی همه چیز بهم بدی جز این یه قلم که این ارتباط نیم بند با دود و پتو که یادگار جد شمن‌مان است
باقی بمونه
یا چی؟
خب من اگه صبحم دلم عشق و بغل و امنیت و مهر بخواد. مثل الان و این وقت شب که دارم از خستگی غش می‌کنم
و شما به روی‌تان نمی‌آرید؟
ها؟ تکلیف کار و زندگی و اینا چی می‌شه؟
نظر خودت چیه.
البت اگه بیداری و به روی خودت نمی‌آری
تاحالا فکر نمی‌کردم شما خواب هم داری
اگر خوابی راستی راستی که از فردا صبحم رو با یه ذکر، العشق و الساعت آغاز کنم؟
یا با امه یوجی بو ..........؟ هر مدلی حال می‌کنی بگو ایکی ثانیه سرچ می‌کنم و تاصبح تحویلت می دم
فقط منو یه نگاه کن
ببین تو خودت خوشت می‌آد هیچ مخلوقی نداشتی و در تاریکی کائنات سماق نوش جان می‌کردی؟
خب به من چه که ما را انسان و محتاج عشق آفریدی؟
به ما چه ربطی داره که بی‌خواست شما برگی از درخت نمی افته؟
به‌ما چه که شما تا حالا نتونستی عاشق بشی تا بدونی عشق چه طعم، خوشی داره؟
حالا منو یه نگاه کن
ببین چه‌قده گناه دارم.

بیا تسهیم کنیم



متن پایین نوشته من نیست.
ایمیل ارسالی‌ست.
اما به‌قدری قشنگ و دل‌نشین بود که حیفم آمد خودم به تنهایی ازش لذت ببرم
آدم باید قشنگ‌ها را تسهیم کنه
با تسهیم زیاد می‌شه، گسترش و وسعت پیدا می‌کنه
دست به‌دست می‌ره
و باز به خودت برمی‌گرده
من این قشنگ را با تو امشب تسهیم می‌کنم
هیچ لذتی به تنهایی بردنی نیست
بار سنگینی‌ست که بر دوشت سوار می‌شود
درد وجدانی که شب مل خوابت می‌شود
من و این قشنگ، با توی قشنگ چه زیبا می‌شویم



يكي بود يكي نبود
مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .
وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين كار شما تروريسم خالص است!
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟
ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:
آن مرد را به دوزخ فرستاده‌ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرف‌هاي ديگران گوش مي‌دهد...در چشم هاي‌شان نگاه مي كند...به درد و دل‌شان مي رسد.
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي‌كنند...هم را در آغوش مي‌كشند و مي بوسند.
دوزخ جاي اين كارها نيست!!
لطفا اين مرد را پس بگيريد!!


با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند

ب ب




کسی همین‌طوری بابت این‌که انسان خوبی‌ است به شهرت نمی‌رسه

کسی هم همین‌طوری بابت اینکه کاری کرده به شهرت نمی‌رسه

معمولا شهرت نصیب کسانی می‌شه که با باور خودشون یک‌تنه تاختند
مهم نیست به کدام سو؟

گلی که می‌گه: گرگ بد، قیصه‌ها از همه مشهورتره
هم توی قیصه سه خوک کوچولو هس.
هم تو قیصه شنگول و منگول
تازه تو کتابان درسی‌ام هست.
درس چوپان درغگو
یا تو قیصه شنل قرمزی
خلاصه که ایی گرگ بد، تو همه داستان‌ها هست

این حکایت، من و ب ب است
در آستانة تولد هفتاد‌پنج سالگی بانو مکرمة معظمه بریژیت باردو که سردم‌دار هنر لخت و پتی در سینماست
داغ دل من تازه شد که هیچی نشدم

خب، ببین!

این یه چیزایی داشته که هنوز برای تولدش سینه چاک می‌کنن و نمایشگاه اسرار مگوش رو برگذار می‌کنند؟
شاید برای اولین بار در برابر دوربین‌های هالیوود برهنه و عور شدن شجاعت نخواد، ولی فضاحت لازم داره
اما اگر کرد، خوبش رو کرد.

هم‌چین کرد که در دهة پنجاه بمب جاذبه و سکس بود و این قدرت را داشت بیننده‌هاش رو چنان به هیجان بیاره که کسی نگه این چرا؟

مثل لیدی آنجلینا جولی خانوم یا
بانو مدونا نجیبه
هر یک خودشون بودن
پدیدة آخر زمانی‌شون که از همه آس‌تره
کلکسیون سلاح‌سرد داره و از افریقا بچه آداپت می‌کنه اونم رنگ و وارنگ

من به همه‌شون می‌گم: ای‌ول.
سعی کردن در چیزی که ذات‌شون حال می‌کنه
حتا به ذم ما بد و ناپسند، بهترین و همیشه موندنی باشند
مهم لذتی است که انجام کاری که انجام می‌دی، می‌بری

همیشه ب ب یعنی برژیت باردو، بمب سکس
آنجلینا یعنی جذاب، مشکوک حال
و مدونا یعنی، یک ضد ....................همه‌چی.؟

من شنم، دریا زندگی‌ست



هر چه کمتر بدونی، راحت تر زندگی می‌کنی


بار دانستن همیشه به گرده‌ها فشار می‌آره. 

دانستن و نیافتن، ندیدن، نشدن یا نگفتن
سکوتی که تو را به میهمانی هستی دعوت می‌کنه
بی‌شناخت. حضوری شاهد و بی‌قضاوت، درحضوری در لحظة الان
حضوری با خدا و در حضور خدا. 

حضوری جهانی و کیهانی
حضوری که تو به نقطه و از نقطه به صفر می‌رسی، در کیهان حل می‌شی
و از کوچکی‌ت به آرامش می‌رسی.

 آرامش این‌که هیچ چیز به قدر، لحظة الان اهمیت نداره
و به‌قول مترلینگ، برای تو چه تفاوت داره این دانه‌هاشن در این دریای خروشان
چه نقش ایفا می‌کنه؟
صحیح فقط تکامل این ذرة شنی‌ست که به این دریا خیلی اتفاقی رسیده
شنی که یا چنان اقتداری را داراست که صدفی یابد و در لدش مسکن گزیند
یا شنی در بین مرجان‌های رنگارنگ
من شنم، یک صدف فقط کم دارم

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

مکمل آفرینش و شناخت



خب دست شما درد نکنه که اول و وسط و آخر همه چیز خودتی
دوم هم دست کامن درد نکنه با آقای علی طهماسبی که به من معرفی کرد
دست آقا طهماسبی هم درد نکنه که بالاخره تکلیف ما رو در این یک قلم روشن کرد
خب می‌خوای من این‌طوری به وحدت وجود و اینا برسم؟
یا که فکر کردی این‌طوری درک می‌کنم که وقتی می‌گی:

ما کوه‌ها را برافراشتیم که به وقت اضطراب به آن‌ها پناه ببرید، من باید بفهمم منظور شما اولیا انبیا نیست و واقعا به هرم انرژی کوه اشاره می‌کنی؟

خودت سیستم ما رو یه‌جورایی برنامه ریزی کردی که تا به شناخت و درک خود نرسیم به تو راه نمی ده
تازه
این شناخت و درک کاش یک‌طرفه بود؟
تازه باید؛
این زن و مرد که به‌قول افلاطون و حالا هم جناب طهماسبی، دو تیکه شده
هم رو پیدا کنند تا بتونن در یک دیگه به شناخت خود برسند و خلاصه که اول باید عشق درک بشه
خب از من مومن تر توی بنده‌هات داری که از صبح تا شب ورد عشق داشته باشه حتا در خواب؟
مام که فقط به‌خاطر درک و رسیدن هر چه زودتر به گل روی شما بود که عشق می‌خواستیم
وگرنه که خودمون چند بار امتحانش کردیم و مالی نبوده
این معرفت شناسی و دوستی و ذات و فطرت آبرو واسه خودمون نذاشته
بس‌که همه
هر لحظه
خبردار می‌شن که چه‌طور اسیر تنگدستی عارفانه شدم
شکر این یکی هم انگ و ننگش از سرمون باز شد
دیگه دلم می‌خواد یکی‌تون پیام بدین چرا من هی دلم بغل می‌خواد
شما چه می‌دونید عرفان و خداشناسی و نفخه فیحه من الروحی چیه؟
صبح تا شب مشغول مناجات و مکاشفه‌ام
ای خدا هی می‌گفتم من یه چی‌م با بعضیا فرق داره
نگو از دار و دسته خط سومی‌ها بودم و نمی‌فهمیدم
خب حالا که درک شما بنده، این شده
پس سی چی عشق نمی دی؟

مشی و مشیانه در اسطوره‌های ایرانی





شما که ما رو نمی‌گوشی.
مام که مثل همیشه فقط می‌گیم
پس هیچ‌کی از هیچ‌کی طلبکار نیست. از صبح یه نموره یه‌جوریم شده که گیر بدم به کی بود و چی شد؟
بین کتب کتاب‌خونه به جد بزگوار برخوردم که مرورش خالی از لطف و حیرت نبود
البته من که تصمیم خودم رو هفته پیش گرفتم که دین عوض نکنم
حتا اگه شده صرفا باب گل روی جناب پیمبر
اما این قدیمی‌ها هم بی‌ربط یه چیایی نمی‌گفتن‌ااااا . والله ما که هر چی امثل و حکم روزگاری خونده بودیم
یکی‌یکی با آب طلا نوشتیم. حالا چه دلیلی داره که فکر کنیم بچه ریواس بودن، شایعه است
خب حالا چی دیدن و یا شنیدن که به این نتایج و گیومرث رسیدن، لابد شما بهتر خبر داری
اما این رویش ریواس و بذر گران ، جناب گیومرث بین سنگ و اینا حکایتی خوردنی‌است
اول گیومرث می‌میره. حالا این جناب گیومرث کی و چرا و از کی پدید آمد رو جهشی می‌رن و نمی‌گن چی بود که چی شد؟
خدا در روز ششم گیومرث را آفرید که هفتاد روز طول کشیده. اندازه‌هام عجیب غریب بوده البته که جای فکر داره

بلندای کیومرث شش نای، و درازا و پهنای او به یک اندازه بود.
کیومرث سه‌هزارسال پس از خلقت بی‌حرکت بود و وظایف دینی انجام نمی‌داد ولی به آن می‌اندیشید.
همین موقع‌ها بوده که در زمین یورش و شورش باهم می‌شه دارو دسته اهریمن که ساکن زمین بودند جنگ و ستیز راه انداختند و گیومرث فنا پذیر شد
حالا چه کرد این وسط که اون‌ها حمله و جنگ داشتن این چرا فناپذیر شد هم لابد خود شما بهتر می‌دونی؟
سی سال بعد هنگام مرگش، چون به پهلوی چپ بر زمین نطفه‌اش بر زمین ریخت
از این نطفه نخستین جفت زن و مرد به شکل بوتة ریواس برآمد که در نه ماه اندام‌شاه کامل شد.
نام این دو مشی و مشیانه شد
اولین نقطه که فعال شد شکم به پایین بود
چهل سال با هم به خوبی و خوشی در باغ‌های بهشت زندگی می‌کردند.
روزی اهریمن با ظاهری پیر مرد می‌آد و با وسوسه آن‌ها را به خوردن و نوشیدن از میوه‌های درختان باغ بهشت واداشت
با هم خوابیدند و بچه‌ای جفت متولد شد. به‌قدری بچه لذیذ بود که بچه‌ها را خوردن
از آن پس لذت بچه را از مش و مشیانه گرفت
خدا دلش به رحم آمد و شش جفت بچه‌های بعدی را در غلاف خون و کثافت به دنیا آورد.
از این شش جفت زن و مرد نسل بشر پدید آمد

حالا پیدا کنید پرتقال فروش رو
دوباره باید شکرانه بدم که ریواس به دنیا نیومدیم


۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

نقالی، آخر هفته



این صحنه که می‌بینی آفرینش آدم و حوا در بهشت رو نشون می‌ده
طبق معمول از اول هم اینا نتونستن دو دقیقه دل سیر باهم تنها باشن
نگاه کن
تازه این اسمشم بهشته، اینه
زمین که دیگه حرف و حکایت خودش را داره
این دو تا بدبخت رو گذاشتن این وسط و همه ایستادن چارچشی نگاشون می‌کنن
خب بیچاره‌ها بی‌خودی نبود که سیب و خوردن و بی‌خیال بهشت شدن؟
آدم نماد نفس و سوار بر اژدهای آتشین و
حوا هم بر طاووسی خوش خط و خال سوار و جلو چشم این همه خب معلومه سر از درخت سیب در می‌آرن که تنها نقطه ممنوعه بهشت بوده و لابد ملائک از طرفش هم نمی‌گذشتند
این‌ها هم که در اطراف می‌بینی کارگذاران باغ بهشتن که مراقب هستند این دو تا یه وقت یه کار خلاف نکنن
حالا تو فکر می‌کنی با این سابقه آفرینش می‌شه آدم و حوا رو بابت خوردن یک سیب کوفتی، ناقابل تبرعه کرد؟
من می دونم تا این دوتا تبرعه نشن گناه از گردن ما باز نمی‌شه و همین‌طور آوارگی ها ادامه داره
این پیر مرد ریش سفید را در گوشة سمت چپ ، پایینی تصویر نگاه کن
نمی دونستم در بهشت هم جماعت پیر می‌شن ولی این
باید حاکم شرع بهشت باشه که مراقبه این دو تا در بهشت تنها نمونن که حد شرعی داره
این پایین دستی‌ها هم که هنوز تو کف خلقت خدا موندن، دارن از حالا پیش بینی می‌کنند
مگه نه که به خدا گفتند: می‌خواهی آدم را بیافرینی تا نسل کشی و خونریزی راه بندازه؟
خب لابد خداوند عالم چنین پیشینه‌ای مبسوط به سابقه داشته که اینا ردش رو گرفتن و به روش آوردن؟ یا نه؟
تازه خود شیطون هم می دونست پروژه ایراد داره و راه نمی ده
فکر کردی خدا برای یک سیب ما رو از بهشت بیرون کرد؟
نخیر بس‌که این‌ها ازش انتقاد کردن و داشت کل سیستم خدایی به زیر سوال می‌رفت، دید بهتره ما انقدر توی دست و پا نباشیم و سوت‌مون کرد به زمین
آدم که انقده زار زد که رود گنگ راه افتاد، حوا هم چنان مبهوت در سرزمین جده نشسته بود و تا چشم کار مي کرد صحرا و بیابون دید و از زنی‌ت رفت و شد تو سری خور قبایل وحشی ساکن در شرق عدن
تازه همه این‌ها با نگفتن حکایت مشی و مشیانه‌است که از بوته ریواس دراومدن
باز جای شکرش باقی‌ست که ریواس نبودیم که باید همه‌اش نگران خورشت کردن‌مون می‌شدیم

هبوط، مشی و مشیانه


سلام، جمعه
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
من که خوبم. یعنی قرار نیست چیزی جز این باشم
باورهای ماست که جهان را تعریف و اداره می‌کنه، حال از جهان اصغر تا اکبر
یعنی چیزی جز این جهان را پیش نمی‌بره. حال اگر حال می‌کنی قصور کاستی‌ها را به گردن
بخت و اقبال و شانس و این چیزا بندازی که می‌شه همون حکایت، کی‌بود کی بود؟ من نبودم
یه مقصر بیرون از خود برای تبرعه خود
خدا هم که بی‌حساب و کتاب مارو در زمین ول نکرد. وقتی قرار بود خودش در ما برای درک عشق به تجربه بیاد
شک نکن همه امکانات رو برای سفرش به بهترین شکل مهیا ساخته
تو خودت یه سفر نیم بند می‌ری، صد تا ساک و وسیله بار می‌کنیم.
او که دیگه خداست و می دونسته چه در پسه ماجراست و قراره چه‌کار کنه
در نتیجه مناسب احوالی خدای گونه، وسایل سفر را هم با خودش آورد
از کلمه تا قصد و تجسم خدای‌گونه و خلاصه آن‌چه که در لحظه آفرینش آدم اراده کرد
حالا گو این‌که نفهمیدیم چی شد که اولش قرار بود همه جفت باشیم و وسط کار پشیمون شد و دو شقه مون کرد؟
کرد دیگه. گرنه که می‌گه من آدم را جفت آفریدم
نگفت آدم را با خانم همسرش آفریدم
آدم آفریده.
جفت آدم هم همانی خواهد بود که خودش نیست
یعنی جهت عکس ماجرا
خب البته کمی درام و رومنس بهش نگاه کنیم دوریالی عهدی قجری همه با هم می‌افته که
ما رو تا نزدیک زمین فرستاد و به‌قول افلاطون به صاعقه گفت: تقسیم به دومون کنه
آدم رو انداخت هند و خانم حوا در جده فرود آمده که نامش شد جده
حالا این دو باید چه پوستی از خودشون بکنن تا این سعی بین صفا و مروه به پایان بیاد و در عرفات این دو با هم ملاقات کنند
یعنی بالا بری پایین بیایم باید از این سعی بین صفا تا مروه رو همگی یه جوری طی کنیم تا به جفت خودمون برسیم
که اونم کم از این آتش ایمان الست نداشت که هیچکی جفت خودش رو پیدا نمی‌کنه و
شده اسباب پر کردن دادگاه‌های مدنی خاص

یه عمره، سینه سوخته‌تیم



آقا خب ما حسابی خانومیم و حرف هم نداریم


خدایی شما هم روی دیده می‌ذاریم از اول هفته تا الان هرچی که گفتیم بس
نوبة نبود، عشق و عاشقی رسید
سر نماز مغرب و عشا هرچه سعی‌ام را گذاشتم و به درون و برون تمرکز کردم هم هیچ افاقه نکرد
موضوع قلب خالی‌ست که با هیچ ژنریکی پر شدنی نیست
وسط، وسط نماز بودم ها. 

هی قلبم می‌پرید این‌ور اون‌ور به بازیگوشی
هی یه جوری مالش می‌رفت و بالا و پایین می‌کرد
خلاصه اخبار خالی بودن سینة من بود که حالی برام نذاشت خیلی شما رو حس کنم
منم که صبح تا شب کاری جز فکر به شما و نگرانی از خوش و ناخوش آیند شما ندارم
اگه بنا باشه با این تهی سینه زندگی کنم از دوری شما می‌میرم
بهتر نیست یه عشق بدیم دست قلبم و بذاریم نون و ماستش رو بخوره
ما به مناجات هر روزه بپردازیم؟
گمان مبری برای خودم
نه به جان، مادرم
از باب کلافگی ، نبود شماست
گرنه که این عمر ما بی‌عشق گذشت
باقیش هم که خیلی نمونده باشد روش
فقط به‌خاطر، تو

هولوکاست، بشری



هنگامی که موسی از کوه طور به پایین آمد و سامری را دید
خشمگین الواح مقدس را بر زمین کوبید و خداوند
کوه طور بالا برد و قوم موسی را تهدید کرد
چطور می‌شه که همین قوم که جرمش گوساله پرستی بود و خدا شناس شد
حالا محکوم به فنا می‌شه؟

مگر نه این‌که همه مخلوقات خداوندیم
خداوند در قرآن می‌فرماید، ستاره پرست شرف دارد به مردم منافق و کور دل
که در ظاهر مسلمان و مومن و در باطن
پیرو شیطان فریب‌کار
همانانی که آبروی خداوند و ادیان به باد می دهند تا هم‌دستی کنند با شیطان
همان‌ها که می‌فرماید به رخت دین می‌برند آبرو از انسان

چه کسی بین ما و یهودیان زمان نازی داوری خواهد داشت
چه کسی بین ما و سایر ادیان تفاوت گذاشت؟
در جایی که بارها خداوند به محمد تاکید می‌کند:
بین پیامبرانم تفاوتی قائل نیستم
تو هم کم سینه چاک کن.
وظیفه‌ای جز پند و اندرز یا ترس براین‌ها نداری


چه کسی به خودش حق می ده ساکنین اسرائیل فعلی که در
همین کتاب ما وارثان ارض موعود یا زمین مقدس‌ خطاب می‌شوند و بارها خداوند می‌فرماید:
من این سرزمین مقدس را برای شما قرار دادم
را نفی و انکار کنه؟


یا به سخره گرفتن شش میلیون انسان بی‌گناهی که زنده زنده در کوره‌های هیتلر در آتش سوختند را تکذیب کنه؟



همان‌ها که تیغ بر فرزندان مسلمان‌مان برمی‌کشند و می‌خندند؟
همانی که برابر چشم‌های ما پرپر کردند و رفتند
یا آن‌ها که جمعیت روز قدس را ابلهانی دیدند که بعد از سی سال هنوز در خواب دینار و درهم و نان شبند؟

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

شنگول و منگول


بی‌شک تقصیر از قصه‌گوها نیست که همه مادر بودند و مهربان
تقصیر از قصه‌ها هم نبود که همه قصه بودند و ماندگار
تقصیر از چی بود که ما از این قصه‌ها پندی نگرفتیم؟
مثلا از قصة شنگول و منگول در بزبز قندی و گرگ بدجنس
مرحوم بی‌بی‌جهان من این روایت را به هر زبان زنده و از یاد رفته که می دانست برایم گفته بود
منه خنگ همیشه فکر می‌کردم این ها فقط توی قصه بود. 

نگو بی‌بی‌جهان داشت درس زندگی یاد می‌داد
می‌ترسید. 

ما هم می‌ترسیم که گرگ نابه‌کار یه روزی بیاد و به گله‌مون بزنه
موهای پریا فری شده. گفتم: 

پریا کله‌ات مثل مرینوس شده
اول قند به دلش آب شد که از الهه‌های باستانی‌ست. 

پرسید: چیست؟
گفتم: نوعی، میش
لب برچید و گفت بهتر از این تشبیهی نیست؟
دروغ چرا؟

 برای این کله نه. 
برو ده تا نون در راه خدا بده که من مستقیم می‌گم. 
نه مثل بی‌بی‌جهان در پرده که گرگاومد و نفهمیدم
نه دست و پاش حنایی بود و نه خط و خالش رو دیدم که از جنس گرگان بود
بی‌خبر در را به روش باز کردم
من الان می‌گم بهت شبیه مرینوس که بتونی دست و پای سیاه گرگ نابه‌کار را هم ببینی
و یادت باشه اون از راه تعریف و تمجید وارد جهانت می‌شه. نه با زشتی و ناسزا
به قول، خانم غول در جسن و خانم حنم حنا؛ کسی نمی‌آد بگه: تق تق تق
من اومدم گولت بزنم

پرویز مشکاتیان، رفت






پرویز مشکاتیان، نوازنده‌ برجسته‌ سنتور و آهنگساز، صبح امروز به دلیل ایست قلبی در منزل شخصی‌اش درگذشت


در سوگ دوست!
برای من او هرگز نمی میرد.....
برای او که سپیدی زودرس مویش نشان درد موسیقی ما بود، اشک ناچیز است که بریزم،
همین بس که چشم ببندم و در آغوش چکادش با او باشم هر آن کجا که بود و به هر کجا که رفت.

او که در بهار عمرش با شیدائی و شورانگیز به چمنزار آمد، زندگی اش خزان ندارد.
برای من او هرگز نمی میرد......

حمید متبسم
سی‌‌ام شهریور هزار و سیصد و هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

بزرگداشت، سال‌های دفاع مقدس




ما بچه بودیم و نسل قبل از ما همیشه بزرگ و سرور
ما بچه بودیم و دنبال فوتینا و شانسی می‌گشتیم و پسرا سواری مفتی پشت، کالسکه
نسل بزرگ اهل قلم و بحث‌های متجددانه و اکثرا سر و شکل‌ها یا شبیه هدایت بود
و یا تب فروغ داشت و رنگ، تابلوهای سهراب
بعد ما یه نموره قد کشیدیم و شدیم تو سری خور خونه که آدم هر چی بشه، بچه کوچیک خونه نشه
بزرگا شدن هیپی، ما رفتیم تو خواب گران هیپی‌ها و بزرگا برامون سمبلی شدن زودتر بزرگ بشیم و شلوار پاچه گشاد و کفش لژ دار بپوشیم و در جهان ول بزنیم
تا این‌جا که ما فقط تماشاچی بودیم و نون و ماست خودمون رو می‌خوردیم
که نوبة ما ‌شد و تب بانی‌ام
بزرگترا چاتانوگا و سورنتو می‌رفتن و کاخ جوانان شد رویای طلایی نسل ما
نفهمیدم هنو در تب و تاب داریوش و گوگوش بودیم که دیدیم بزگترا نعره می‌کشن و ریختن در خیابان‌ها و می‌گن مرگ بر شاه
این مرحلة ورود به کما بود
از این‌جا دیگه بزرگترا یا سبیل کمونیستی داشتن یا ریش و اوور کت آمریکایی
ما هم ک
ه هنوز بچه بودیم پشت پنجره‌ها
در مدارس هم تب انقلاب
تازه داشتیم یک هویت سیاسی برای خودمون دست و پا می‌کردیم که در دانشگاه کم نیاریم که
ضد هوایی ها راه افتادن و غم والدین شد فراری دادن بزرگا
باقی هم که یا بسیجی  و یا

زوری رفتن جبهه و بعضی هم پشت جبهه
مام که دیدیم تا اطلاع ثانوی درس و مشق تعطیله،  جمیعا مزدوج شدیم
از اون به بعد ما صف‌های کوپن و دفترچه بسیج را حفظ می‌کردیم و بزرگا یه درمیون افقی برمی‌گشتن
نسل ما و نسل های بعدتر هم در وقت مرگ و شهادت اومدن جزو بزرگترا و یکی‌یکی یا عمودی رفتن و افقی برگشتن
یا سالم رفتن و بی‌دست و پا برگشتن
بعضی هم که حتا خبرشون هم برنگشت و به افسانه‌ها پیوستن
ما موندیم بچه به بغل و آوارة پناه‌گاه و زیر پله‌های گوناگون
جنگ که تمام شد
بزگترا از اوور کت‌ها درآمدن و یقه‌های سفید و ریش و ماشین‌های چنین و مال‌های باد جنگ آورده
ما بودیم اعصاب‌های له شده و مردای از رده سلامت خارج شده
منقل و
وافور بود که
مثل قارچ از زمین سبز می‌شد
ما موندیم و منقل و وافور یا شلوارهای چندگانه بزرگترا و نسل‌های خودمون و بعدی
این اموال بادآورده و ماشین‌های رنگ و وارنگی که وارد بازار شد موجب پدید آمدن خانه‌های خالی شد
دیگه گروهی از اونایی که نیمی عمر را برای صف‌ها و کوپن‌ها خرج کرده بودن سر از زیر پل پارک وی و حاشیه عباس‌آباد درآوردن
و بزرگترای خسته از جنگ و لم داده در پای بساط منقل و وافور اون‌ها را هم پای بساط‌ها نشاندن
این همه زن بی‌صاحب و بی‌شانس ازدواج بعد از جنگ راهی داره غیر از رجوع به عصر پیغمبر و حرمسراهای قجری؟
مام سر از دفاتر تلاق
از این‌جا خونه‌های مجردی با خونه‌های تیمی جا عوض کرد و خانم نجیبای پشت اندرونی به پستو ها کشیده شدن
مرگ نسل‌های بعد از ما از این نقطه آغاز شد.
شدن لاستیک یدک بزرگترایی که از تو خواب صف و نداری را به‌طور موقت می‌گرفتن
ولی تهش معتاد می‌شدی یا زن خراب به هر حال فرقی نمی‌کرد
چون هالة جذاب جوانی و بکری رو از دست داده بودن، این دسته که دیگه نه این‌وری بودن و نه اون‌وری
بخش دیگه‌ای به
جامعه ما داد که بهتره اسمش را نبریم
پسرامونم که از صدقه برکت جنگ همه موجی و چند جنسیتی زیر پل کریمخان صاحب سرقفلی شدن
ما هم‌چنان
در پی تعریف یه هویتی به بزرگی هیپی‌ها، مایکل جکسون و یا عرفای چرخان بودیم
بزگترا یواش یواش آلزایمر گرفتن و مام دنبال بچه‌ها راه افتادیم
حالا ما و بزرگترا از برکت سال‌های دفاع مقدس از زندگی هیچ نفهمیدیم و
هنوز فکر می‌کنیم یه روز همه چیز درست می‌شه
به امید موجی سبز، بنفش یا آبی‌رنگ
بعد از این‌همه انتظار
از پی،دفاع مقدس

قند آب‌کنان، دل ما



ببین وقتی می‌گم خودخواهم مال حالت‌های متفاوت خودهواه‌ گونه ای‌ست که از خودم می‌بینم
مال نیاز شدیدی که به حضور تو در زندگی خالی‌م دارم
مال همه کاستی‌ها و نیستی‌هاست
مال این نیش بی‌موقع است که هر بار به یمن باور شما تا بنا گوشم کش می‌آد
وقتی یهو یادت می‌افتم که از اون گوشه نگاهم کردی
وقتی باور می‌کنم هستی
وقتی راه رو نشونم می‌دی
وقتی بهم چشمک می‌زنی و می‌خندی
منم تو دلم قند آب می‌کنند از این‌که
تو هستی و خاطر نجیب من شادمان باشه به این که به پارتی شما ول می‌زنه
و از شما می‌گه و برات یه‌خروار ذوق می‌کنه و این‌همه باورت داره که هستی
عشق هم نوعی خودخواهی‌ست .
این‌که چیزی‌نیست .
بردگی و ارث پدری‌ست
از تو نخوام که ساپورتر منی، از گضنفر بخوام؟

سحری با جبرئیل


من اگه قرار بود مثل همه هر روز کارت بزنم و مثل بنی آدم زندگی کنم
یا پوست کار رو می‌کندم
یا پوست خودم را
دیروز در ته جهنم زندگی می‌کردم حالم بد شد
کارم به چه جاها که نکشید چون امروز باید از صبح رخت جنگ به‌تن می‌کردم
خب قربون اون شکلت برم، تو مگر نگفتی از هر یک از ما به قدر توان‌مون انتظار داری و دردسر در مسیرمون قرار می‌دی؟
نمی دونی من مال، جنگ و دعوا و دادگاه نیستم؟ از بچگی این چیه توی کاسه ام گذاشتی؟
از غیرش که باکی نیست، از پس، خودی چطور بربیام؟
ساعت پنج از همون نیم چرت پریدم و یکراست اومدم پای سیستم
بالاخره این آشنایی با قرآن بی‌فایده نخواهد بود وقتی مملکت اسلامی‌ست
یک هفته می‌دونستم یه جای قرآن در مورد مشکلم یه چیزایی خونده بودم ولی هرچی گشتم نبود
اما صبح بلافاصله در دومین صفحه سرچ قانونش رو پیدا کردم
این از همون حالایی بود که یکی بیدارت می‌کنه و خواب آلود می‌آرت این‌جا که یک صفحه برات بازکنه بده دستت
قابل توجه دوستان محترم که گاهی تیکه می‌اندازن که تو کار و زندگی نداری جز خدا؟
من که دنبال خدا نمی‌گردم. همه ما خودخواه تر از اونیم که به خاطر او یا غیر کاری بکنیم
حتا اونی که صبح تا شب پای ذکر و سجاده و دعاست هم برای بهشت بال‌بال می‌زنه
فقط از بچگی حال کردم داستانام به مدل ساحری خودم ردیف بشه نه با مدل همه
در نتیجه الان تازه کمی قوت قلب گرفتم از این‌که کلید گم شده پیدا شده
حالا باید یه وکیل گوش نبر پیدا کنم که اونم امیدوارم خود خدا اسبابش رو محیا کنه
من که دیگه جون ندارم این پله‌ها رو بالا و پایین کنم. فکر کنم همین حالا هم دارم از خستگی می‌میرم
توکل به فردا و صاحب فرداها

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

عید با طعم، پای سیب



یکی از اقوام هر موقع صداش کش می‌اومد می‌فهمیدیم، یادگار عصر قجری و منقل و وافور درون اندرونی‌هاست
دیگر از اقوام، وقتی صداش کش می‌اومد و یه نموره هم چشماش خمار می‌زد، می‌فهمیدی می‌گساری کرده
دیگری، می‌فهمیدی، خماره عشق
و الا ............نقطه
اما من وقتی صدام کش می‌آد که مثل الان از باب بی‌خوابی دیشب دستم خط خورده و آرام بخش خوردم
حالا من اگر برم معتاد و کارتن خواب بشم، شما دل خدایی‌ت خنک می‌شه؟
آرزومه بدونم ایوب در این‌گونه مواقع چی مصرف می‌کرد؟
من لوس و دردونه‌ات بودم از همیشه
از هرموقع که به یاد دارم
در نتیجه من که برای رسالت که نه، به جد خدایی آمدم
و قرص خواب آور
نتیجه هم از پیشینه پیداست
یه فردایی هم کوفت تاثیر قرص می‌شه
که ما یه دیشب رو نتونستیم بخوابیم
امروزم که نه ..... خداوکیلی عید خوبی بود از مراسم ناهار روز عید که کم از سلام دربار ما نداشت
تاخرید خونه و پختن، پای سیب برای عصرانه
تمام مدت فکر می‌کردم: سال دیگه اگه فطر نباشم، پریا چه قصه‌ها که نداره برای گفتن تا حرص پریسا رو که همیشه غایبه در بیاره
خلاصه که امشب‌مونم رویا بینی تعطیل و با قرص خواب آور می‌رم
حالا با علم به این‌که بی‌ارادة شما برگی از درخت جدا نمی‌شه
تکلیف مزارع خشخاش افغانستان هم به ارادة شماست؟
معتادین کارتن خواب چی؟
فکر نمی‌کنی بهتر باشه قصه رو یه دستکاری کوچولو بکنید و بخش تاریکی‌ها را به گردن ابلیس بندازیم بهتر نیست؟
مثل دین زرتشت.
شما که از پسش بر نیامدی و اونم که همراه بانو لیلیت هر روز کلی بچه تولید می‌کنه
پس جمیعت اولادان شیطان تا باشندگان شما خیلی هم مشخص نیست
بد نیست در این قسم وا بدید و جهان شر و سیاهی را به ابلیس واگذارید تا ردای خداوندی‌تان آلوده به وساوس ابلیس نشه
و اجازه بدی مسئول شر عالم ابلیس باشه
و موضع خیرات و برکات هم مال شما باشه؟
حالا شما هم خیلی حرفای الانم رو جدی نگیر که از محصولات زاناکس لاکرداره

فالون دافا، بازار




اجازه است ما بریم بودایی بشیم؟
می‌دونم به حال شما فرق چندانی نمی‌کنه که کی به چه دین و آیینی با شما رابطه داشته باشه
مهم اینه که ارتباطش با تو قطع نشه، حالا به هر اسمی که حال می‌کنه
من از باب بی‌آبرویی بعدیش گفتم. یعنی بعد از بیست سال مطالعه ادیان و انتخاب مجدد اسلام، برای نبی مکرم اسلام، بد نیست تغییر دیدن بدم؟
من فقط نگران شریف‌ترین مرد عربم که سینه‌اش گذرگاه حضور تو بود
ممکنه برای ایشان کمی مایة شرمساری بشه که ادد در مرز نیم قرن حوصله، ببرم و بزنم به جاده خاکی با این همه فاصله؟
دیگه قربونت بشم، شبی که اون‌طوری ختم به خواب بشه، روزش که بهتر از این از آب در نمی‌آد
تا تونسته خوابم ببره شد، دم صبح با صدای عبور کامیون از خواب پریدم تا خوابیدم شده بود، صبح
دوباره از این شونه به اون شونه نچرخیده که کفتر لاتای محل سر و کله‌اشون پیدا شده و نشده بخوابم
الان یه‌چیزایی بین خواب و بیدارم و از وقتی از تخت جدا شدم باخشم و سنگین کار کردم، غذای مخصوص روز عید و باغبانی ........ هر چه ترفند ساحری برای کسب انرژی و بازگشت به شما بود ردیف کردم
اما نتیجه‌ای حاصل نشد که هیچ تازه دارم از دین هم برمی‌گردم
به‌قول دایی‌جان: فاصلة خائن تا خادم یک قدم. می‌گی نه؟ نمونه‌اش من
بعد از تلاش بسیار که نتونستم ذهنم رو ازکولم پایین بیارم خواستم توجهم را به چیز دیگری بدم بلکه بی‌خیالم بشه
کتاب فالون دافا کنار تختم بود برداشتم.
مباحث تزکیه، کارما سوزی، پرداخت کارما و الی آخر داشت منو با موج خودش می‌برد
نه که فکر کنی خدایی نکرده در جهت رد، شما
نه به جان خانم والده.
فقط سی این‌که سعی داشتم شما را تبرئه کنم
مگه خدای بی‌عدل و داد هم می‌شه؟
نه که نمی‌شه گرنه خدا نیست.
داشتم با جد و جهد دنبال نشانی‌های خوبی شما و بدی، خودم می‌گشتم که دیدم داره اسلامم به کل برباد می‌ره
باز اینم به خاطر ختم رسول که بعضی می‌گن و نگین انگشتری رسالت که برخی دیگر گفتند ، کتاب را بستم و به گوشه‌ای انداختم
نمی‌شد این‌ها را در یک کفه گذاشت
کش اومد، بیا

پست پایینی

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

اعتبار خلقت



یه نگاه کردم دیدم:
این یکی بهم می‌گه خدا هستم و قادر مطلق؛ دیگری تا جایگاه موجودات سطوح پایین که حتاقادر نیستند ساختار حقیقی جهان را مشاهده کنند تنزلم داد.
موجود نگون بختی که همیشه اسیر کارماهای زندگی‌های گذشته است
محکوم به رنج کشیدن است به نام کارما سوزی، یا پرداخت کارماهای زندگی‌های گذشته
حاضره، باور کنه بارها آمده و رفته
و به‌قدری پست بوده که به‌جای ترقی پایین فقط رفته
اختیاری هم که از خودش نداره و همیشه در معرض مواد مختلف کائناته
اما
حاضر به پذیرش حضور خداوند نادیده در دل لامکان‌ و لا زمان‌ نیست
خب عزیزم
آدم باید خودش عاقل باشه و ببینه کدوم رو بیشتر در شان‌ش می‌بینه؟
من‌که ترجیح دادم نه تنها آبروی شما را بخرم، بلکه آبروی رسول گرامی اسلامت را هم دوباره بچسبم که مبادا از خدایی‌ام کاسته بشه
نه منظورم که خودم نیست
همه سوژه عشق به شماست
بفرما اینم از عید فطر این رسول گرام. به جای معجزة دیشب و سایر ایام که دریغ داشتی، به‌جای عیدانة روز فطر و به‌به دستت درد نکنه تو چقده خانم خوبی هستی.
به‌قول نازنین سید که به گلی می‌گفت: نازی ، نازی. تو چقده نازی
من باید به شما عیدانه بدم؟؟
خب شما فکر نمی‌کنی من اگر لادین و بت پرست بشم شرف داره تا این‌طور به بزرگتری به شما بیاندیشم؟
کمی فکر کنیم باهم به یه نتیجه‌ای برسیم، یا نه؟


راستی، هیچی




راستی


می‌دونی ساعت چنده؟
نه قیمتش
منظورم تایم، زمان بود
می‌دونی؟
خب الهی شکر نگران شدم یک لحظه نکنه یادت بره
ساعت چنده و هنوز بیدارم
شب خوش

دم صبحت، بخیر



شما، راحت باشید

کاری نداشتم، مزاحم خواب و استراحت‌تون، البته اگر دارید نمی‌شم
همین‌طوری یه گوشه برای خودم ایستادم
شما که موذب نمی‌شی، خدایی نکرده؟
شما بخواب
من خودم تنها مواظب خودم هستم
حالا گور بابای درک که خوابم نمی‌بره
اصلا
شایدم ترسیدم؟
من که نمی‌دونم اسم این احوال بی‌وقته که تازه ماه هم کامل نیست به زبون شما یا ما چی می‌شه؟
همین‌طور ساکت و بی‌صدا خیال راحت و دل خوشتون رو از این همه خلقت نگاه می‌کنم
اگه ناراحتی برم؟
اصلا مهم نیست که من تنهام؟
شما استراحت کن
گور بابای درک، عمر ما که رفت و یه دل سیر عاشق نشدیم
من که از شما انتظاری ندارم
شما بخواب استراحت کن.
آه اگه دیگه کلام حرف از من شما شنیدی
آه
آه
من اصلا لال ، لالم
می‌گی نه؟ به‌خدا باور کن. الان از سنگ صدا در بیاد از من در نمی‌آد
شما استراحت کن. مزاحم نمی‌شم
فقط اگه این سکان خدایی زندگیم رو درست و درمون می‌دادی به دستم
اون‌وقت بهتون می‌گفتم، خواب خوش و راحت برای بشر یعنی چی؟
بچگی ها هم همین مصیبت بود. بس‌که به‌جای خواب فکر می‌کردم؛ تازه دم صبح نخوابیده، هنوز آفتاب نزده سرویس می‌اومد در خونه دنبالم و باقی مراسم رویا بینی در مینی‌بوس مدرسه کامل می‌شد
این به‌نظر بیشتر نقص فنی نمی‌آد که از بچگی هم بوده؟
پس باز به شما مربوطه؟
نخواب
نخواب پاشو یه‌کم درباره‌اش گپ بزنیم.
شاید این حکم خدایی شما هم یه‌جاهایی‌ش............... استخفر.............توبه
من رفتم دیگه لال
باپای خودم رفتم
آه ، آه اگه دیگه منو دیدی

تخیلات، عرفانی


یه‌خورده که فکر می‌کنم، می‌بینم من ازبچگی بی‌خواب بودم
بیشتر که فکر می‌کنم، یادم می افته همیشه ذهنم درگیر تخیلات هفتاد رنگ بوده، حتا سرکلاس
بارها معلم بعد از بیست و پنج بار صدا زدنم تونسته منو از شیشه به درآره و برگردونه سرکلاس
شی شی شیشه شکست که نه از داخل تصویر رو یا پشت شیشه
ساده گویی‌ش می‌شه من هیچ‌وقت پاهام روی زمین نبود
وقت خواب از همه بدتر بود
چون همه‌جا ساکت و پنجرة اتاق من که رو به حیاط بزرگ خانه ویلایی‌مان گسترده بود
منو از شب و ماتم تنهایی و خواب می‌کند و با خودش به سرزمین رویاها می‌برد
کاری که هنوزم به نوعی با نوشتن مشغولش شدم
نوشتن از جهان تخیلاتی که از کودگی تا کنون با خودم یدک کشیدم
حالا که نگاه می‌کنم از دور می‌تونم منصفانه به خانم والده حق بدم که چرا همیشه نگران احوال و بهداشت روانی‌ام بود
شاید واقعا یه‌جایی،‌يه‌چیزی تک یا سه کار می‌کنه و من بین دو زمانی واقع شدم
مثل لای جرز که قدیما بیشتر شننیده می‌شد
حالا هم‌چنان ما موندیم و تخیلات روز افزون که با نبود عشق به سمت کیهان سرعت گرفته
ممکنه از ماده به انرژی و یه روزی همین‌طوری مام یه معراجی و اینا و..............؟
خب به چی فکر کنم این وقت شب که نه گناه باشه
نه اخم کسی را در هم کنه
نه بعد سی روز روزه داری
گناه کبیرة عشقی باشه؟
خود کرده را تدبیر نیست. شما که ماشالله برای بنی اسرائیل دریا شکاف دادی
ما را هم با یک معجزه نیمه شبانه از سر خودت باز کن
چی می‌شه؟
خب منم وقتی خوابم نمی‌بره، اگر به تو پناه نیارم پس به کی ببرم؟

قصورات الهی



به وقت ما زمینی‌ها می دونی پروردگارا ساعت چنده؟
به وقت شما را نمی‌دونم
اما به وقت ما ساعت ، وقت خوابه
حالا اگر گفتی چرا بعضی بنده‌های بی‌کارت هنوز بیدارن؟
چون هجوم وسواس ذهن اون‌ها رو به محلة بد ذهن می‌بره و باید در سربالایی رختخواب هی دست و پا بزنن
من می‌گم وساوس شما فکرت رو درگیر نکن چون این هم از همان دست تجربیاتی‌ست که شما توان درکش را نداری
ای خدا نمی‌ردیم مام واسه شما فیس می‌آیم
وقتی دردت مایة فیس شد، تو حتما از خوشبخت‌ترین‌های دنیایی
تازه هجوم ذهن بازم چیزی نیست
بدبختی بزرگم جایی ست که بخواهی هم قدرت درکش را نداری. گرنه ما رو تنها نمی‌ذاشتی
ولی دروغ چرا گاهی هم از سر جود و سخا شما را می‌بخشم به این‌که تو خودت تنها ترین‌های عالمی
گاهی دل خوشم به این‌که تو هم به قدری تنها بودی دست به‌کار آفرینش شدی؟
ولی با همه این‌ها چیزی از درد من در این وقت، شب عیدی کم نمی‌کنه
ما هم‌چنان تنها و اگر بدونی چه‌قدر نیاز به چارتا کلام مهرآمیز دارم
کمی نوازش
یک عطر امن
یک شانة استوار
یک گوش شنوا
یک، نگاه مشتاق که بهم یادآوری می‌کنه، هستم. مهمم، و درخور دوست داشته شدن
این‌ها که در محضر الهی شما از گناهان کبیره نیست انشالله؟
نیست چون اگر تواراده به بودنش حتا اگر گنگ و نامفهوم نمی‌کردی ما به تجربه‌اش این‌چنین بی‌تاب نبودیم
این وقت شب
تازه من که می‌دونم گناه بی‌تابی‌های الانم هم به اراده شماست
یعنی وقتی برگ بی اذن شما ازدرخت جدا نمی‌شه
نمی‌گیم بی اذن، طبیعت و زمان که باز می‌رسه به خواست شما
بی اذن مستقیم شما آب از آب تکون نمی‌خوره
پس من چرا همیشه با منم، با خودم درگیرم؟ یه بسم‌الله بگم برم جلو چاره کار نیست؟
بی‌شک شما اگر مخالف باشید، با بردن نام تان حتما راه‌ها بسته می‌شه
وقتی بسته نشده می‌شه:
من که راضی.
خدام که راضی
گور بابای ناراضی؟
به‌قول مجید« خدام که با عاشقیت نرو نیست» اییییییییییی
فکر کنم دون کارلیونه هم همین‌طوری ها وارد بهشت بشه؟ یا نه؟
اون از اراده شما خارج بود؟
وای یعنی روی خواست شما خواستی هم می‌تونه باشه؟
من که نه گمانم
پس تنهایی منم گردن شماست؟
خب از این‌که همگی حال‌مون گرفته‌ست شما به سلامتی حال می‌کنی؟
خب الهی شکر
عیدتم مبارک گور بابای ساعت و ما. زمان شما سریع جلو می‌ره
مال ما کند
پس شما برو تا از امورات زمان‌ها جا نموندی

سورپرایز، خلقت


یعنی می‌گی ماه رو امشب کسی با این هوا قراره ببینه؟
شنیدم بناست با یک بالون به قراز ابرها برن و ماع رویت کنند
این رو خیلی نمی‌فهمم
یعنی متوجه حساسیت شما نسبت به‌ماه نمی‌شم
یا نسبت به ایام، خاص
نمیدونم این خاصان برای ما بنده‌ها خاص است؟
یا حتا برای شما؟
گاه و بیگاه به آن‌ها قسم می‌خوری
به خاموشی‌های‌شان
به تولد‌شان
به زمان های مختلف
به گردش کواکب
باور کن خیلی دلم می‌خواد ببینم اگر به فرض آن‌طور که در تورات گفته ای ما را به شکل خود ساخته باشی، آیا شما هم پشت هابل می‌نشینی؟
یا از همان عرش ستارگاه و منظومه‌ها را تماشا می‌کنی و یک در میون به خودت تبارک الله می‌گی؟
یعنی شما می‌گی چی به چه مداری بگرده؟
یا نه جذابیتش به دیدن اتفاقیشه؟
من گاهی نگران می‌شم از این‌که شما غیر از عشق مفاهیم خیلی چیزهای دیگر را هم درک نکرده باشی
مثلا: سورپرایز
کی می‌تونه شما رو سورپرایز کنه؟ در حالی‌که هیچ اتفاقی بی‌خواست شما نمی‌افته؟
کسل کننده نیست که از همه چیز عالم خبر داری و با هیچی به هیجان نمی‌آیی؟
اوه ه ه تازه فهمیدم شما هیجان یا دیگر احساسات انسان را نمی‌تونی درک کنی. چون خالقی
به نظر می‌رسه
زندگی شما از مال من کسل کننده تر باشه
این‌طور نیست خالقا؟
یا همین‌که در درون ماهستی برای تجربه همین انسانی‌هاست؟
برای خالق چه لذت از شعف و تجربة انسان بودن؟

شب عید



هیچ پیدا نیست رمضان دیگه هم باشم و ببینم
در این یک مورد که دیگه مطمئنم چیزی نمی‌دونم
ولی خدا کنه سال دیگه هم همین‌طور و حتا بیشتر از مرور و احیای خودم لذت ببرم
به تو و به خودم نزدیک تر بشم
نمی‌دونم فردا فطره یا نه؟ من‌که دو سه روزی‌ست به استقبالش رفتم و می‌فهمم دوباره چطور انرژی‌ها زیر و زبر می‌شه
خدایا بابت همه آن‌چه که به‌ما بخشیدی و نبخشیدی ، برای همه لطف و مهری که به وجودم بخشیدی
برای نعماتت که جاری و سر موقع‌است
نه تردید بردار است و نه قابل باور
امسال فهمیدم که هنوز خودخواهی دارم.
فهمیدم که چطور آسمان‌ها را بی ستون برافراشتی؟
فهمید شکل اذکار با تفاوت داره، یکی قیفی و یکی بی‌انتها می‌ره
فهمیدم در تنهایی رمضان چه‌قدر متفاوت تر است
فهمیدم که ..............
برم نماز

قورباغه رو بنداز بالا ، برو جلو



چه سبزم
خنکم
عشقم امروز
به این هوای عاشق کش و دو نفره می‌گن چی؟
شاید به‌من ربطی نداشته باشه، چون کوپنم تک نفره اعلام ‌شده . حالا کی کار این تسهیم رو به عهده داره؟
شرمنده تم خدا که نمی‌تونم بندازم گردن شما
تصمیم دارم صادقانه قصور را به گردن بگیرم
به شما چه ربطی داره که من بلدم یا نیستم با مردم چطور برخورد کنم؟

برای همین بهتره کماکان به آسمان تهران بپردازیم که قشنگ است و عاشق کشده دقیقه پیش یهو گونی تگرگا پاره شد و واوووووو چه کرد با آسمون تهرون
دیگه روزای آخر بی سرو زبونیش رو پشت سر می‌ذاره
بعد از فطر دوباره خیابون‌ها رو سر و صدا و بلوا برمی‌داره و ما حتا آرامش کیهانی را از دست می‌دیم
خدا این روزای قشنگ و خوب و بیشتر بذاره که مام باهاش کمی حال کنیم
منتی هم نداره
پاییزه
مگه می‌شه بگیم: اوه. داره بارون می‌آد!!!! چه عجیب؟ ولی تگرگ کمی عجیبی داشت
من‌که پریا بیرون بود. تازه از در رفته بود، زنگ زدم که زود برگرد خونه
خندید گفت:
مامان. این موسمی‌ست و من کارم جدی. شاید پس فرداهم از این بدتر بباره
بذار برم کارم را تموم کنم
فوقش گاهی زیر سقف و مغازه و بعدش هم که با مترو می‌رم
راست می‌گفت.
باید اول از همه زشت ترین قورباغه رو خورد وقتی
نمی‌شه ازش اجتناب کرد
این بچه‌ها همیشه به ما درس می‌دن.
اما چون بچه می‌بینیم بهش توجه نداریم
خدا می‌دونه در زندگیم چند تا کار را نکردم چون یه دلیل هواشناسی براش داشتم
یا چه چیزها که بیهوده نکردم چون دربارهاش همین‌طور با وسواس فکر کردم

منه، بد




در این روزهای گذشته و داستان تولد بازی در نت‌لاگ کمی داستان راستان از دستم به در و شهر حسابی شلوغ شد
یکی دوتا از برگذاران حقیقی تولد از شور به در کردن و کامنت‌ها از قاعده من، نه خودشون خارج شد
و همین کافی بود تا تمام سرهام یهو سربرآره
دوسال پرسه گردی در راهروهای ارشاد و جواب کسانی را دادن که حتا در حد اکابر حس می‌کنی سوادی ندارن
مواخذه و تصحیح و حذف
و بررس خون‌آشامی که بخشی از کابوس‌های شبانه من و گلی شده باهم
و سین جیم‌های متعددی که پاسخ دادم و خلاصه راهی که به هر شکل پیش رو دارم، همه درم وحشتی بوجود آورده که از اون بی‌خبر بودم
درن تیجه موجب شد گوش یکی از دختران حوا که سرکردة شلوغی‌ها بود را در پرایوت مسیج بکشم و بهش یادآوری کنم
یادت رفت من ....................
ترجمه‌اش می‌شد این‌ها
که من چقدر خسته‌ام؟ چه ترسیده‌ام؟
نمی‌دونی پنج سال برای کتاب فعلی پوست انداختم
نمی‌دونی از ازمابهترونی‌ها که همه‌جا ول و سرگردونن چه حسابی می‌برم
ته همه‌اش منی بود به اندازه همه من هایی که فکر می‌کردم شسکته و ازشون گذشتم
قراره بنویسم حتا اگر فقط یکی این پیام رو بگیره
این بی‌چاره‌ها هم که از صبح تا شب دارن پیام می‌گیرن و
تمرین می‌کنند.
تو برای کی قراره بنویسی؟
از کجا معلوم که تو فقط مسئول رسیدن پیام فقط به همین یکی نباشی؟
از کجا فردا باشی و وقتی برای گفتن باشه؟
دلش رو شکستی چون تو رو نمی‌فهمه؟
و الی آخر.................... دیدم عجب سه‌ای کردم
مجبور شدم یک پست فقط به‌خاطر لی‌لی در بلگ بذارم
و ازش معذرت خواهی کنم. تا چشم چهارتا و دیگه حال کسی رو برای خودم نگیرم
خودخواهی به‌ما اجازة رشد نمی‌ده، راه‌ انرژی‌های سفید کمال یا تذکیه را می‌بنده
و در نتیچه دچار هچلی تازه می‌شم
خدایا منو ببخش برای همه خودخواهی که در وجودم گردآورده‌ام
که بی تو خسی بیش نیستم

ب، بسم الله



به میمنت و مبارکی از دیروز ظهر اینترنت نداشتیم
یعنی داشتیم‌ها فقط بعضی سایت‌ها باز می‌شد. هر جا که ممکن بود خط ارتباطی برای ارسال خبر باشه، از جمله بلاگر، یاهو، جی‌میل باز نمی‌شد
والله‌ مام که همین‌قدر برسیم اخبار خودمون رو نشر کنیم. هوس فیلتر شدن دوباره و خونه به دوشی و لینک جدیدم ندارم
در نتیجه برگشتم که دوباره صادقانه‌های خودم را بگم
یک کشف مهم کردم درباره خودم
احساس اهمیت و احساس ترس
به یه چیزی چار چنگولی چشبیدم و حواسم بهش نبود
شاید به اهمیتی که زیر زیرکی داره دوباره من‌رو به سمت خودخواهی می‌بره؟
خودخواهی که طی این ده دوازده سال گذشته پوستم کنده شد، تا از شرش رها بشم
یا حداقل خودم که فکر می‌کردم شدم و الان دیگه آدم خوبی هستم
اما از دیروز یه رکب به خودم زدم
و یکی هم یکی دیگه بهم زد و دیدم هنوز خودخواهم. خب اظهرالمن الشمس که نتیجه خودخواهیچیزی جز رنج
اندوه و جذب عوامل همراه خودخواهی و در آخر دوباره سقوطی به سمت پایین و راهی که با این همه زحمت طی کردم را برگشتن
طولانی شد برمی‌گردم باقیش رو می‌گم

صبح بخیری ، با عطر کاج



سلام
سلام
سلامی به رنگ اول هفته ما و آخر هفته نارنج ترنج
امروز رو حال کردم با نارنج و ترنج آغاز کنم که از گزیده و اندک گویی‌های مستقیمش لذت می‌برم
هوا که معرکه و عشقولانه و همه چیز تموم
حتا رعد و برقش هم عشق می‌طلبه
دیگه خودت تجسم باقی‌ش را بکن که تویی وسط گل‌های بالکنی، غنچه‌های سرخ و صورتی ، رز باید صبحی پر از اقتدار را شروع کرده باشیم
حتما همین‌طور خواهد بود چون دیروزش که حسابی سبز و نشاط آور
و قشنگ بود
صبح اول هفته بخیر و رضایت بخش

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

سفرة جمعه


جمعه، جمعه است. حالا اگر یه مواقعی مثل بعضی روزهای من جمعه کج وکولی‌ست از آغاز می‌شه به عنوان هر روز معمولی گفت: حالم خوش نیست
ولی اگر ناخوش نیستم باید حتما جمعه را جدی بگیرم
چرا نه؟ جمعه‌های پشت سر مانده از کودکی که ناب‌ترین خاطرات مارا در خودش جای داده، مگر جنس دیگری داشت
که حالا کیفیتش را از دست داده باشه؟
می‌شه برای هر روزی مناسبتی داشت. به مناسبت با هم بودن خانواده
خب ما یه روزگاری زیر مجموعة خانة پدری بودیم و حوض محبت وسط حیاط و حوض‌خونه‌های کاشی‌کاری شدة فیروزه‌ای که مرکز گردهم آیی خانواده در روزهای گر گرفتة تابستون بود
و حتا اتاق‌های تمیز و رفت و روب شدة به‌دست خانم خونه
بوی غذای جمعه و عصرانة بعدش که همه و همه حس و حالی دیگه داشت
ما همه به‌نوعی خوش‌ترین روزهای عمرمون را در این جمعه‌ها ثبت و به یادگار داریم
پس نفس جمعه ایراد دار نیست
ماییم که نتونستیم جمعه‌‌ای که تحویل بگیریم بسازیم و به بچه‌هامون تحویل بدیم
یه چندتا خاطرة خوب. یه چندتا عکس قشنگ از جمعه‌ای نیکو
اصلا من می‌گم، بیایید و جای جمعه‌ها از روزهای دیگر هفته جدا، متبرک کنیم و برای نسل بعدی به‌جا بذاریم
و این جمعه‌ها را از سیاهی به‌در کنیم و به روزهای زرین خانواده بدل کنیم
نسل‌های پیشین چنین سعی‌ نداشتن چون روزها خودش طلایی بود
مامجبوریم بسازیمچون در عصر تلخی‌های انسانی زندگی می‌کنیم و مبارزین راه آزادی از بند چرا و ما و منی بشیم
ما می‌تونیم
من‌که با تمام قوا در این سال‌ها سعی کردم در خونه ثبت بشه
غذای روز جمعه، یا غذای روز عید. یا مراسم پختن شیرینی در عصر تعطیل
استفاده از بشقاب‌های چینی برای روزهای خاص
این خاص بودن‌های ایام را باید برای نسل بعد علامت گذاری کرد
گرنه ما مفهوم پر مهر و محبت خانواده و جمعه را از دست خواهیم داد. بچه‌ها آنی می‌کنند که از کودکی بهش عادت کردند
بیا بچه‌ها را به مهرورزی و حفظ رسومات عادت بدیم و برای آن‌ها هم روزهای خاص و قشنگ خانواده را ترسیم کنیم
ما در پیری به خانواده و بچه‌ها نیاز داریم. ولی در میان‌سالی بچه‌های این عصر از خونه می‌رن
بیا پیش از رفتن‌ها بودن‌ها را قشنگ تعریف کنیم.
خودمونم حالش‌رو می‌بریم
باور کن
به جمعه‌های کودکی سوگند

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

عشق‌های، قجری


اسمش اعظم بود.
وقتی من باهاش آشنا شدم پنجاه و چند سالی داشت. یادم نمی‌ره چقدر هیجان داشتم
خیلی سال قبل درباره‌اش شنیده بودم: شاه هوسش را کرده بوده


نه حالا. همون وقتا که نوزده بیست سالش بوده
یکی دوبار هم می‌برنش دربار و شاه رو می‌بینی و حتا قرار می‌شه
به خونه‌ای بره که در اختیارش گذاشتن و ماشین و زندگی و........... اما
یه کله خر از نژاد قجر به اسم فروز خاطرش رو می‌خواست
دانشجو پتروشیمی
حتا می‌فرستنش بورسیه لندن
دو روزه برمی‌گرده و انقدر می‌ره در خونه اعظم شیون و فریاد که شاه بی‌خیال اعظم می‌شه
چون فروز دولو بود و شاه ژانتی تر از این‌که بخواد لقمه از سفرة
قجر بدزده و حوصله حرف و حدیثش را نداشته، اعظم رو دست نخورده پس می‌فرسته
اما داغی داستان وسطای نزدیک به آخرای داستان بود
فروز که بعد از مدتی آتیش عشقش فروکش می‌کنه می‌شه موش خونگی و
می‌زنه به رفقای اعظم
انقدر این موضوع تکرار
وشد که اعظم فریک می‌زنه در سن پنجاه سالگی عاشق، رفیق پسره بیست چهار ساله‌اش
کامی شد
عشق‌ها
عشقی که عالم و آدم فهمیدن
به عبارتی فریک شوک جایگاهی که ازش پایین کشیده شده
و به دستمال کاغذی رسیده رو
یهو زد
وقتی سر وصدا زیادی بالا می‌گیره با کامی می‌رن ژاپن
و کنار خیابون شروع به دستفروشی می‌کنه
خبر چنان دست به دست می‌گرده تا به فروز می‌رسه که یه روز مثل اجل معلق می‌ره بالای سرشون
کتک مفصلی کامی جون می‌خوره و دست اعظم رو می‌کشه با تو سری برمی‌گردونه تهرون
دو تا پسر بیست و چهار و بیست ساله داشتن اون وقت
که اعظم با رفیق پسر بزرگش عاشقیت پیدا کرد
بعد از این ماجرا پسرها را فرستادن خارج
از روزی که برش گردوند تهران و با توسری نشوندش کنج خونه
اعظم هم قاط زد و دیونه شد
یه روز صبح بیدارشد و نقاشی ازش بیرون زدکه من‌که باورم نمی‌شد
وقتی دیدم در پنج دقیقه با یک قلم‌مو و آبرنگ روی کانسون چطور در دو دقیقه روح کار رو در می‌اره
شاخ درآوردم
حالا اون اسیر خونه و فروز جلوی چشمش خانم بازی می‌کنه
از این عشقا خدا نصیب‌مون نکنه

ماچ‌ت کنم؟


خدا
چقدر دشمن داری
دوستات هم که ماییم
یه مشت علیل بدبخت که در حقشون دشمنی کردی.

خودت مصیبتی
گریه کن نداری
تنور اونا تافتونی بود تنور تو سنگکی
کله تو هم شده، کوم بوزه
ای
چشی تر کردیم.
صوابش برسه به داش حبیبم
که بعد، مرگ آقام نشست پای مصیبت من

جمعه ، جمعه آقام و
شنبه شنبه آقامه


بازار زرگرات، کو؟
آتیش گرفت
می‌خرم برات، بی ترش و

اولیش نبودی
اما بدون، آخری
دختر قاب عکسی
عکاسی چهره نما
بلیط فروش باجة، سینما روشن
من با اونام عاشقیت داشتم
اما تا وقتی پای قبر آقام خاکم کنن
بدون فقط تویی
تو

ماچت کنم؟
ماچت می‌کنما

افطاریه



موقع افطار و یه نموره دلم گرفت


ماه مبارک رو به اتمام و مردم بعد از اون از مود خوب بودن در می‌آن و فضا سنگین می‌شه
رعد برق می‌زنه، آسمون نگاه عاشقانه است
کوبنده، تاثیر گذار
به‌خاطر ماندنی
منم که مثل همیشه احوالم دانستنی‌ست
یعنی هر کی ندونه خودت که می‌فهمی یا نه؟
مثل من که دو روزه باطری خالی دارم بال بال می‌زنم که باورم رو سرجای باحالی که رفته نگهش دارم
من شرمنده‌ام که نتونستم ژنراتورم رو کاربندازم
شما هم که کمکی نمی‌کنی
منم که نمی‌خوام بگم نمی‌کنی، یعنی می‌کنی و کردی
الله اکبر
چی می‌گه؟
چرا این صوت این‌قدر به دل همه می‌شینه؟
چرا این مدلی وارد می‌شه؟ کلامی‌ست از دیگر اصوات هستی
اما شکوهمندی که همه وسعت بی‌نهایت را پوشش می‌ده
خدایا نگاهم کن

محلة بد، ابلیس آباد



وقتی ناراحتم و ذهنم درگیره مثل لودر می‌افته روی مغزم و همه وجودم باهاش درگیر می‌شه
برای همین نمی‌شه باهاش کار کرد
ده روزی هست که کار نکردم. اما تا دلت بخواد نماز خوندم
می‌خونم برای این‌که به مرکز وصل بشم و انرژی بگیرم
می‌خونم تا انرژی تازه منو بالا بکشه و از دسترس ذهن ومحلة بد ابلیس خلاص بشم
می‌خونم تا دقایقی به او نزدیک بشم و پره انرژی‌ش به منم بگیره
نمی‌دونم این چه روح الهی‌ست که قدرت براومدن از پس این رو نداره؟
این‌مواقع شک به سراغم می‌آد و مبارزه من و شک می‌شه جهنم مسلم
اما
از روزی که عشق در قلبم جاری‌ست
بی‌خود نمی‌گن بعد از چگالی انفجار اتمی دومین چگالی عشق است
بیشترین تاثیر در کوتاه‌ترین زمان. و این‌طوری می‌شه که وقتی عاشقی در هر مسیر برنده‌ای
تو همین‌قدر وقت داری به عشقت فکر کنی
با فکرش بخوابی، بیدار بشی، بپزی، ببری و بیار. حتا خلاقیت
من جوهر عشق می‌نویسم
می‌کشم
و با قلمش سنگ را شکاف می‌اندازم
وقتی عاشق نیستم مثل حالا به همه چیز گیر می‌دم
ایمانم را گم می‌کنم و در محلة بد ابلیس اسیر یکی از پنجره‌هایی می‌شم که پشتش چیزی جز کابوس جریان نداره
و بهش می‌چسبم و هر چه سعی می‌کنم از مقابلش بگذرم و منظر زیباتری برای تماشا پیدا کنم
نمی‌شه
نمی‌شه حتا دقیقه‌ای ازش جدا بشی و من در این مبارزه آخرش سردرد می‌گیرم چون تمام توجهم به کاسة‌سرم رفته
و همین‌جوری صدتا درد و مرز دیگه کافی‌ست تا همه زیر صد عمر کنیم و از عمرهای نوحی و آدمی اثری به‌جا نمونده باشه

تولد چند باره



نمی‌دونم چه نیازی بود به این عبور از آتش ایمان در الست؟

شاید روحت به یک جلا و در کوره رفتن نیاز داشت که ما را آفریدی؟
شما مگر می‌تونی نیازی هم داشته باشی؟ نیازمندی شما برای من جای تعجب بسیار داره
نیاز شما در اثبات به شیطان
نیاز شما در اثبات به فرشتگانت
نیازی شما به پاسخ گویی به ابلیس و یا عهد و شرط و قرارهای پی‌در پی
برای همه نیازمند اثباتی جز برای ما که از روح خودت و از قصد شما موجود شدیم؟
ما که جانشین تو در زمین خلق شدیم؟
این خدایی و جانشینی‌ش چه حکمت داشت که ما همه‌اش از رنج، آتش الست بسوزیم و دم برنیاریم و باور داشته باشیم حتا اگر شده در دقیقه نود
به قول خودت در وقت معین
به دادمون برسی؟
این چه حکمتی‌ست که از رنج بردن خودت برای باور خودت علم کردی؟
ما باید جون بکنیم ، بسوزیم و دم برنیاریم که شما باور کنی ما بهت ایمان داریم
مگه چند دوز به ما رویتت رو تزریق کردی که انتظار مقابله با این همه را داشته باشی؟
ایمانی که در منه، گاهی هم می‌ره. یعنی یه‌جای کارش محکم نیست
تولد دوباره‌ای‌ها.
معتادان بهبودی یافته‌هم حتا برای باز نگشتن به برزخ دور هم جمع می‌شن تا به هم قوت قلب بدن و با هم راهی
و هم‌دردی از این آتش بگذرند. به هم یادآوری کردن
به خاطر داشتن، سپردن و حمایت از تازه در برابر باور کهنه
یعمی برای ما راهی نیست که حداقل هم‌دیگه رو نگه‌داریم؟
فکر نمی‌کنی ضعیف تر از دردسرهایی باشم که این ابلیس نابکار هر روز برام می‌سازه؟
شمام که معمولا سرت شلوغ و تا بخوای به دادم برسی نیمی از انرژی‌م را برده
نمی‌شه یه کمکی چیزی بفرستی؟

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...