چایی پنیر افطارم روی میزه
اما نمیخوام افطار کنم
یعنی نه که نخوام، نمیتونم. بغض عالم جمع شده روی قلبم نشسته
بهقدری سنگین که بهزور میتپه
طبقه همکف ساختمان یک دفتر سینماییست
کلی از این بچهمومنا هر شب اینجا تو حیاط افطار میکنند
همونا که بیربط صورتاشون نورانیست
حالا اینا رو از کجا میاره هر سال نمیدونم . معنای ناب بسیجی
امشب مراسم احیا دارن
دو تا مداح هست که با هم بداهه میخونن و پاسکاری میکنند
صدای این دو از بین شاخههای تنومند انجیر یادگار تفرش میپیچه و خودش را بالا میکشه
تا همه جونم میگذره
بعد میاد و روی قلبم متوقف میشه
الان دارن نماز جماعت میخونن
آخ که کاش همین حالا میمردم و مجبور نبودم اینطور غریبانه روزگارم رو به شب سر کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر