باز یه مچ کواکبی از خودم و یا به عبارت بهتر، بیگانة مزاحم، ذهن گرفتم
این چند سال و خستگیهاش به یک سو. اینکه بالاخره من یه منی دارم هم یک سوی دیگه
منی که سعی بر تسلط و کنترل بهش دارم
البته فقط سعی میکنم. قسمت نتیجه همون سازیست که صداش صبح درمیآد
این دوسال گذشته همیشه قفسة سینهام میسوخت و مام میگفتیم این منزلگه عشقست که خالی مونده
تا وقتی سراز سیسییو و داستا سکته درآوردم
جایگاه عشق شد قلب بیمارو منم به مداوا چسبیدم
هر روز هم حالم بدتر میشه. البته اگر از زیر بار انژیو در نرم اینم میشه درست کرد
من همیشه در میرم.
نمیخوام با مرگ مبارزه کنم.
چون جنسش رو شناختم، صداش کنی اومده
بهقول استاد: در هر کاری بامرگ مشورت کن.
ببین بهتو زمان میده؟
جوابی نخواهد آمد.
گاه پشتترا میلرزاند. یک لرزة خفیف و سرد. میگه: کنارتم.
در هر کاری با من مشورت کن. چون نمیتوانی،
پس هرکار را طوری انجام بده که ممکنه این آخرین کار و یا مبارزة زندگیت باشه
منم ای یه چیزایی فهمیده بودما. ولی نه خیلی درست و درمون.
هر از چندی هم خودم رو لوس میکردم و داروها رو نمیخوردم. مثلا : ای بمیرم راحت بشم
چیزی نمیکشید با یک درد خفن میپریدم و قرصها رو میانداختم بالا
این پست طولانی شد.
حوصله ام را سر برد. بیا پست پایین