۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

بازار مسگرا



دروغ بگم؟ یا راست
فقط نماز ظهر را خوندم. به‌قول مجید: نمی‌دونستم این سر، 

یا بازار مسگرا
پر از همه چیز بود جز خالی دیدن تو
جا خالی کن که شه به ناگاه آید
چون خالی شد
شه به خرگاه آید
منم بی‌خیال باقیش شدم. جمع نیستم. پراکنده و مغشوشم
اصلا نمی‌دونم خودم کجام؟ چه می‌کنم؟
بیشتر انگار به یک آرام‌بخش احتیاج دارم. اگه کیلومتر شمار داشت مغزم الان ترکونده بود
اینم شد زندگی؟
اینم شد بندگی؟
ایمان؟
به‌قول رضا شاه: ذکی

۱ نظر:

  1. در خرابات مغان نور خدا می بینم
    وین عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم...!

    پاسخحذف

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...