بین دو زمانی، مرز شب و روز
تغییر انرژیهای کیهانی و احوالات انسانی
غیر از ماه رمضان همیشه غروب دلم میگیره.
یعنی شنیدم دل همه تقریبا میگیره
مثل جمعهها. اونم ته، آخر ماجرای هفتة طی شده است
شاید دلم میگیره از اینکه یک هفته دیگه هم رفت و من هنوز عشق ندارم
خیلی بدجنساند اونها که این بغل نوشتنهای من رو به هر تعبیری میگی رند الا اونی که منظور من بوده
باشه عیب نداره
میبینی خدا حالا که من عشق ندارم
دلم یه چیزایی میخواد که شما نمیدی یا شایدهم شما نباید بدی؟ نکنه خودم باید برم دنبالش و پیداش کنم؟
ولی من نمیتونم همه دنیا رو بگردم؟ یعنی بخوام هم شدنی نیست
هیچ پیدا هم نیست اونی که قراره بهش دل بدم، ساکن تهران یا ایران باشه؟
با این حساب بهتره من حواله به هستی بدم خودش بیارش
باور کن به همین سادگی هاست
منی که میبینی، جنسم پررو است و متکبر و مغرور در نتیجه تنها موندم
منم اگه آدم بودم حداقل این دو ماه اخیر را اینجوری به تنهایی سر نمیکردم
خلاصه که این غروب بد جور عشقولانه میطلبه. اصولا بوی عشق داره هوا
پنجره رو باز کن
بو بکش
نمیفهمی؟
تو این بوی محبوب شب را نمیفهمی؟
اوه شرمنده یادم نبود محبوب شبها پشت پنجره منه
چه عکس زیبایی...
پاسخحذفعشق را مگر در افسانهها ببینیم
پاسخحذفبیاد گوزپشت نوتردام میندازه منو...
پاسخحذفمن براش کلی قصه بافتم
پاسخحذفدوتایی عاشق بودن
احتمالا زیر آواری چیزی موندن و وقت داشتن تصمیم بگیرند در آغوش هم بمیرند
و خوبیش هم این بوده که فرصتی واسه تغییر عقیده و پشیمونی نداشتند دیگه!
پاسخحذف