همه دوستان جمعشدند کرج و تقریبا هفتهای سهچهاربار مسیر کرج تا تهران تردد داشتم
همیشه یه دسته کلید به وزن یک کیلو توی ماشینم بود
همیشه در حال فرار بودم
وسط اتوبان صدر هوس میکردم برم نوشهر
تا خود امامزادههاشم هم مطمئن نبودم میخوام برم یا نه؟ تا دیدن 90 کیلومتر، آمل. دیگه میگفتم: تا این جا که اومدم میرم
شب نشده از اومدنم پشیمون بودم. به ظهر نرسیده به سمت تهران برمیگشتیم.
کرج هم همینطور، نرسیده با یهفنجان قهوه برمیخاستم
در واقع همیشه در راه بودم. اما نه مسافر. یک فراری خونه بهدوش که هیچکجا آروم و قرار نداشت
علتش هم پیدا بود، یک کیسه همیشه از پشتم آویزون بود، حاوی، جهنم. رفتههای پشت سر. شکستها
هر چه منفی که باعث خشم یا اندوهم شده بود. بلافاصله بیکار که میشدم همهاش از توی کیسه میریخت بیرون
همهاش خودم بود.
خطاهاو کاستیهایی که باعث شده بود بهم ظلمی رفته باشه
بعد از تجربة مرگ و تصادف. وقتی دوسال به یک تخت بسته شده بودم و منظری جز سقف، بیروح و سفید اتاق نداشتم
لاجرم خودم را دیدم
منی که باعث تمامش بودم. وقتی من به من رحم نیارد. که بهمن رحم آرد؟
از وقتی زوری باهاش نشستم و مجبوری همه محتویات کیسه رو دیدم. مطمئن شدم درباره هیچیک کاری جز بخشش نشاید کرد
مجبور شدم قبل از همه خودم را ببخشم و کیسه رو خالی کنم
حالا بیکیسه تردد میکنم
اما باز از راه دیگه از تنهایی میگریزم
نه از باب فرار از خود
فقط چون انسانم و جمع را دوست دارم
حس، خوب مجموع شدن را دوست دارم
فقطچون آدم نشدم هنوز و انسانم
بانو اکنون هم شاد نیستی
پاسخحذفبا پریا بی پریا قلب شما را شاد ندیده ام
چرا انقدر اصرار داری به من بگی چی هستم یانه؟
پاسخحذفحتا اگر تصورات شما درست باشه
این مال شماست
نه حقیقت من