از بچگی در دو تا خونه روبروی هم بزرگ میشدیم
همیشه از شیشه نگاهشون میکردم.
دو تا خواهر بود که اسما فرزند خواندة دو تا استاد دانشگاه پیر بودن
به عبارتی، خونه شاگرد
در ایام انقلاب و اون سرمای سیاه صفهای طویل گاز و نفت
این دو تا خواهر دائم توی این صفها بودند
تا به بلوغ رسیدم و جرات کردم پا از خونة پدری فراتر بذارم و وارد دنیای اون ها بشم
دوستیما هر روز صمیمانه تر میشد و رویاهامون رو با هم شریک میشدیم
حیاط قدیمی و بزرگ خونهشون محل فیلمهای هندی ما بود و عشقهایی که
سبد سبد در خیال میبافتیم و آرزوهایی که به هستی میفرستادیم
با هم قرار میذاشتیم شبها هر کدوم در خانههامون زیر آسمون برای هم دعا کنیم
زهرا همیشه آرزوش بود:
خدایا یه خونه بهم بده که مال خودم باشه. بهخاطرش کتک نخورم. بیگاری ندم
بیسواد نمونم
یه روزم خانم و چند روز بعد هم آقا مرد و خونهشون
شد محل رفت و آمد اقوام
بچهها ترسیده بودن
بوی آوارگی میآمد
خواهر بزرگتر اسمش زریست. یه روز زری رو خر کش کردم بردم نحضت سوادآموزی که به برکت انقلاب در مساجد راه افتاد
فاصلهها افتاد
خانة موروثی به فروش رفت و بچهها از اونجا رفتن
حالا زهرا دانشجوست و کارمند بهزیستی
کرج یه آپارتمان نقلی داره و کارش کمک به معلولین ذهنی و جسمیست
گاهی شکایت میکنه میگه: آخه چرا در تقدیرم بود باکره از دنیا برم و هیچ وقت نفهمم عشق چی بود؟
فقط میتونم هر دفعه بگم:
زری تو سالها چشم بستی و از ته دل همینها رو آرزو کرده بودی
یه خونه نقلی
کاری که بتونی به مردم کمک کنی
با سواد شدی
خانم دانشجویی
تو به رویاهات پیوستی و درش حل شدی
ولی چشم انتظار آرزوهای دیگرانی
همیشه از شیشه نگاهشون میکردم.
دو تا خواهر بود که اسما فرزند خواندة دو تا استاد دانشگاه پیر بودن
به عبارتی، خونه شاگرد
در ایام انقلاب و اون سرمای سیاه صفهای طویل گاز و نفت
این دو تا خواهر دائم توی این صفها بودند
تا به بلوغ رسیدم و جرات کردم پا از خونة پدری فراتر بذارم و وارد دنیای اون ها بشم
دوستیما هر روز صمیمانه تر میشد و رویاهامون رو با هم شریک میشدیم
حیاط قدیمی و بزرگ خونهشون محل فیلمهای هندی ما بود و عشقهایی که
سبد سبد در خیال میبافتیم و آرزوهایی که به هستی میفرستادیم
با هم قرار میذاشتیم شبها هر کدوم در خانههامون زیر آسمون برای هم دعا کنیم
زهرا همیشه آرزوش بود:
خدایا یه خونه بهم بده که مال خودم باشه. بهخاطرش کتک نخورم. بیگاری ندم
بیسواد نمونم
یه روزم خانم و چند روز بعد هم آقا مرد و خونهشون
شد محل رفت و آمد اقوام
بچهها ترسیده بودن
بوی آوارگی میآمد
خواهر بزرگتر اسمش زریست. یه روز زری رو خر کش کردم بردم نحضت سوادآموزی که به برکت انقلاب در مساجد راه افتاد
فاصلهها افتاد
خانة موروثی به فروش رفت و بچهها از اونجا رفتن
حالا زهرا دانشجوست و کارمند بهزیستی
کرج یه آپارتمان نقلی داره و کارش کمک به معلولین ذهنی و جسمیست
گاهی شکایت میکنه میگه: آخه چرا در تقدیرم بود باکره از دنیا برم و هیچ وقت نفهمم عشق چی بود؟
فقط میتونم هر دفعه بگم:
زری تو سالها چشم بستی و از ته دل همینها رو آرزو کرده بودی
یه خونه نقلی
کاری که بتونی به مردم کمک کنی
با سواد شدی
خانم دانشجویی
تو به رویاهات پیوستی و درش حل شدی
ولی چشم انتظار آرزوهای دیگرانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر