۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

اندرونی



ما که اومدیم، یعنی به ما که گفتی باش، نمی‌شد یه پنجاه سال زودتر می‌فرمودید؟
عاشق خونه‌های قدیمی و بندهای رخت و ملافه‌های لاجورد زده‌ام
حیاط‌های اندرونی و بیرونی، اتاق هشتی، بهار خواب، شیشه‌های رنگی و نور ظهر وسط اتاق
صدای موذن از مسجد محله شنیدن و عصرها آب و جارو کردن حیاط برای اومدن حاجی به خونه
ها والله
باور کن
من عاشق زندگی سنتی و قدیمی هستم که ظهر که می‌شد مرد می‌اومد خونه و جانمازش را در اتاق رو به حیاط پهن می‌کردی و سفره‌اش را در اتاق هشتی
سبزی تازه‌ها رو از حیاط می‌چیدم و حتا نون می‌پختم
عاشق نون پختنم .
بخصوص نان‌های محلی. فطیر، شیرمال یا کلوچه
باور کن کنار تنور نشستن لذتی داره که هیچ گیم نرم‌افزاری نداره
هنوز دوست دارم لباس‌هام را در صندوق بذارم و زمستونا لاش نفتالین بریزم تا در زیرزمین
بید نخوره
در یک خونه چند خانوار نسل از پی نسل زندگی می‌کرد و پدر همیشه سالار و نخ تسبیح خانواده بود
زن‌ها طی روز در حیاط وراجی می‌کردند و به کار روزانه هم می‌پرداختند
از همسایه ها تا دختر دلاک حموم زیر گذر نقل محفل می‌شد
زندگی ساده بود حتا اگر مجبور می‌شدی تابستونا رُب درست کنی و برای زمستون ترشی
سبدهای به خط نشستة بادجون در سرکه جوشیده و خیار در آهک خوابیده
و پختن مربای به در دیگ سفیده شدة مسی خان جونی
دختران حوا
به من می‌گن امل
همین حالا هم حاضرم چنین خونه‌ای زندگی کنم حتا اگر مجبور بشم به شوهرم بگم: حاج آقا و براش حوله بیارم و منتظر بمونم
همه این‌ها بهم حس امنیت می ده
حس خوبی که خیلی بهش احتیاج دارم
دلم می‌خواد برم زیر چتر حمایت یک قدر قدرت که دیگه به بیرون از دیوارهای اون خونه حتا فکر نکنم
هر روز چهل تا پله رو برای پهن کردن رخت بالا برم و خم به ابروم نیارم
ولی دیگه این وقت شب از سر تنهایی وبلاگ ننویسم که یادم نیفته چی‌ها ندارم

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...