۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

چراغ‌های سبز راه‌های خدایی



چه روزی نه؟
حرف نداره.
من که خیلی خوشم امروز و حتم دارم یکی از بهترین روزهایی خدایی خواهد بود
مهم نیست دیگری الان چه حسی داره.
مهم اینه که من فقط با حال طبیعی خودم امروز را شروع کنم
و حالم از لحظة بیداری گفت: خوبه
پس امروز روز چراغ‌های سبز و راه‌های گسترده است
زندگی سلام
سلام که نفهمیدیم
بالاخره چی تو رو با این همه سختی‌ها دوست داشتنی کرده
نه که فکر کنی فقط این را نفهمیده باشم . خیلی چیزها را تا حالا نتونستم یاد بگیرم که شاید با اون‌ها مفهوم و رنگ رخسارة شما هم تغییر کنه و شما از یاد نبری که هم‌چنان در حال آموزشم و سخت نگیری

اوه گفتم سخت

دیروز چندتا کیف دستی‌ از اینا که بیمارستانا جدیدا مثل پکیج خانواده به دستت می‌دن یادگار بیمارستان‌های پریا و خودم را از خونه انداختم بیرون
در همین حال پریا چونه می‌زد که همه درجه‌ها را ننداز لازم می‌شه
و از من‌که:
بچه‌جان چرا با نگه‌داشتنش راه برای استفاده‌اش باز کنیم؟
و خلاصه که یکی از درجه‌ها را محض احتیاط نگه‌داشت
سرشب اومد که:
الکل نداریم؟
- برای چی می‌خوای؟
می‌خوام درجه رو پاک کنم. انگاری تب دارم
از دیشب افتاده رختخواب،‌ سرماخوردگی.
به همین سادگی
درجه کار دستمون نداد.
ترس پریا برای نگه‌داشتنش کار دستمون داد



۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

تحول، عاشقی



یه خورده فکر کنیم ببینیم ممکنه
مغز بر اثر عشق
حب
چیزی ترشح کنه؟
یه چی تو مایه انرژی‌زا و اینا
شعورم به نوع و مدل مخدرش نمی‌رسه
ولی یه حال خوش و کیفور که این....... همه
عالم و آدم درمونده و لنگ
، یک سیر عشقند؟
خوب فکر کن.
وقتی عاشقی
انگار یه آدم دیگه‌ای نه؟



ممیزی، بلاهت



اوه پسر
چه کلک باحالی کشف کردم
اگه گفتی
کوتاه می‌گم باید برم
همین‌طوری به زبانم جاری شد توبه. خواستم حسش رو مزه کنم چند بار تکرار کردم
خدایا توبه
از هر چی که خبر ندارم و به حسابم نوشتی
همین بعد تموم شد و رفتم دنبال باقی کارم. اما
یک روش تراپی تازه هم کشف کردم
از جایی که معمولا یه حس وجدان درد دارم که لابد یه‌جا یه‌چی کردم که فلان چیز حالم رو گرفت و از این چیزا
یه حس گناه که تقریبا همگی یه گوشه‌ای داریم، باهاش زندگی می‌کنیم، مسواک می‌زنیم و هم‌خوابه می‌شیم
به‌نوعی طراحی‌های غلط ذهنی از کودکی تا اکنون. مثل ترس‌های عجیب و غریبی که از گناهان عجیب تر با بقچه حموم زفاف روانة خانة بخت‌ می‌شن
با وجود این وجدان مجروح عفونی، در ناخودآگاه ، همه به‌نوعی گناه‌کاریم
برگردم به توبه
یه حس تازه.
یه چیز بامزه انگار بهم گفت: دیگه گناهی نداری و می‌تونی با خیال راحت شب را به آخر برسونی
دوباره به cd همچنان جدید " otros aires " و محبوب برگشتم و باهاش حال کردم
نگاهم که
افتاد به آینه به سادگی‌م خندیدم
ولی خوبه
نیست؟
غلاااام!!!
حالا که دورة زرنگی شده بزار ما از غافله عقب بمونیم و یه ممیزی بهمون تعلق بگیره
حتا اگه شده ممیزی، بلاهت
نخند!! من می‌گم تو بگو دور از جون
خنده داره؟
خوبه قرار بود کوتاه بنویسم‌ها
اینه



تو همین مایه‌ها



راستش دروغ چرا؟
آدم باید آدم باشه و احساس داشته باشه و دلش با یه چیزایی بلرزه
وگرنه نه گمانم اسمش آدم باشه.
می‌شه یه آدم ماشینی یا یه چی تو همین مایه‌ها. اگه این‌طور نبود اسماعیله سربازانشون رو اخته نمی‌کردن
آدم اخته نه می‌ترسه، نه وابستگی داره و نه عاطفه
وقتی کاری رو مدتی نکنی. بهش فکر نکنی و هر روز ازشش دور و دورتر بشی
یه چی می‌شی تو مایه‌های آدم اخته
یادت می‌ره تو هم انسانی، پر از حس خواستن، دوست داشتن و دوست داشته شدن
و چه بد می شه آدم بی عاطفه نفس بکشه
فکر کنم منم دارم به وضعم خو می‌کنم و ترس‌هام رو چنان بغل گرفتم که داره
دلبستگی از یادم می‌ره
دوستش ندار
هیچ هم دوست ندارم
الان هم از وسط سریال بلند شدم تا پیش از ترکیدن بغض گلو سوزم
این‌جا بگم
کاش می‌شدسراز پنجره بیرون و فریاد کنم
آی جماعت دلم پوکید از تنهایی
شما شادید؟
خوش بحال‌تون
شاد باشید

تبارک الله احسن الخالقین





استیون هاوکینگ در ژانویه ۱۹۶۳ و در آغاز بیست و یک سالگی، به دنبال احساس ناراحتی در عضله‌های دست و پا به بیمارستان مراجعه کرد.

آزمایش‌هایی که روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری که به نام اسکلروز جانبی آمیوتروفیک یا ALS شناخته می‌شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می‌دهد و به تدریج اعصاب حرکتی بدن را از بین می‌برد و با تضعیف ماهیچه‌ها فلج عمومی ایجاد می‌کند بطوریکه بمرور توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب می‌شود. معمولاً مبتلایان به این بیماری بی درمان مدت زیادی زنده نمی‌مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود. پس از این اتفاق، استیون هاوکینگ دچار ناراحتی و افسردگی شد و همهٔ آرزوهای خود، مانند تحصیل در دورهٔ دکترا را از دست رفته می‌دید.

به اتاقی که در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفکر و بی حرکت ماند. خودش بعدها تعریف کرده‌است که آن شب دچار کابوسی شد و در خواب دید که محکوم به اعدام شده‌است و او را برای اجرای حکم می‌برند و در آن موقعیت حس کرد که هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد که در بیمارستان با یک جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می‌کشید. پس خود را قانع کرد که اگر به بیماری درمان ناپذیری مبتلااست لااقل درد نمی‌کشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش که هیچ چیز را به آسانی نمی‌پذیرفت هشدار داد که از کجا معلوم که پیش بینی پزشکان درست از کار در بیاید و چه بسا که از نوع اشتباهات کتاب‌های درسی باشد.

اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با ناامیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود که بعد‌ها همسرش شد.

جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تأثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود که هر هفته به سراغش می‌آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می‌گذرانید.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می‌بایست هرچه زودتر دکترای خود را بگیرد و کار مناسبی پیدا کند.

و او طی دو سال با اشتیاق و پشتکار این برنامه را عملی کرد در حالیکه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به کمک یک عصا و سپس دو عصا راه می‌رفت. ازدواجش با جین در سال ۱۹۶۵ صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود که به پیش بینی دو سال پیش پزشکان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی‌اندیشید. جین تا سال ۱۹۹۱ ازاستیفن نگهداری کرد. در آن سال به دلیل مشکلات ناشی از شهرت استیفن و بد تر شدن بیماری او، این دو از یکدیگر جدا شدند. سپس استیفن که از این ازدواج سه فرزند داشت، با یکی از پرستارانش، الن میسون، ازدواج کرد. همسر اول الن، دیوید میسون، سازنده نخستین دستگاه گویا برای استیفن بود.

پروفسور استیفن هاوکینگ اکنون ۶۵ سال داردو ظاهراً بیش از یک ربع قرن به طرز معجزه آسایی زندگی کرده‌است. البته اگر بتوان وضع کاملا استثنایی او را در حال حاضر زندگی نامید.!

پیش بینی پزشکان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اکنون به همه بدنش چنگ انداخته‌است. از اواخر دهه ۶۰ برای نقل مکان از صندلی چرخدار استفاده می‌کند و قدرت تحرک از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده‌است. با این دو انگشت او می‌تواند دکمه‌های رایانه بسیار پیشرفته‌ای را فشار دهد که اختصاصأ برای او ساخته‌اند و بجایش حرف می‌زند و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می‌کند زیرااستیفن از سال ۱۹۸۵ قدرت گویایی خود را هم ازدست داده‌است.

در آن سال او پس از بازگشت از سفری به گرد جهان برای مدتی در ژنو بسر می‌برد که مرکز پژوهشهای هسته‌ای اروپاست و دانشمندان این مرکز جلسات مشاوره‌ای با او داشتند.

یک شب که استیفن هاوکینگ تا دیر وقت مشغول کار بود ناگهان راه نفس کشیدنش گرفت و صورتش کبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولاً مبتلایان به بیماری ALS در مقابل سینه پهلو حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن می‌میرند که این خطر برای استیفن هاوکینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از سینه پهلو بود.

پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد که با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز کنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می‌داد.

عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست. هر چند قدرت گویایی خود را از دست داد، با جایگزینی رایانه مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می‌کرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار کلمه‌است و هر بار که استیفن بخواهد سخنی بگوید می‌بایست با انتخاب کلمات و فشردن دکمه‌های رایانه به کمک دو انگشتش که هنوز کار می‌کنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می‌زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن که هرگز خوشبینی اش را از دست نمی‌دهد عقیده دارد که به او وقت بیشتری می‌دهد برای اندیشیدن آنچه می‌خواهد بگوید و سبب می‌شود که هرگز نسنجیده حرف نزند.

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

خوشا دل‌بستگی که هر دو سر بی


خدایا
کمی دلبستگی به زندگیم به روحم به حیاتم ببخش
نه وابستگی
دلبستگی ببخش
انگار به هیچ‌کجا جز شما وصل نیستم
و کسی به ذهنم راه پیدا نمی‌کنه
این یعنی بد؟
خیلی بد
نه این‌که بودن شما بد. خیلی هم خوب.
نبودن دلبستگی بد
یادم باشه شما هم از تنهایی و سر بی‌عشقی خواستی، ما باشی
نه؟ یا که اشتباه می‌کنم
پس شما هم با همة خدایی‌ت از این تنهایی راضی نبودی
یا بودی؟
در این‌که دلبسته دخترام شکی نیست
اما اینم یه‌جور دلبستگی به دلیل وابستگی‌ست
ولی وقتی یکی که هیچ کس نیست می‌آد و در نقطه‌ای دل‌بستگی تو می‌شه یعنی تو حقیقتا هستی
گاهی می‌ترسم که
نکنه بعد از تصادف برنگشتم و از اون بعد مقیم برزخ شدم؟
توهماتی که چون نمی‌خوام از زمین و خاطرة جسمی دل بکنم در این سیزده سال برای خودم
به نام زندگی ساختم؟
می‌شه این.......................همه خالی؟

دیدن



هفته‌ها شروع و تمام می‌شه و عددهای شمارش معکوس کمتر
این شمارش از لحظة تولد شروع شده. اون داره شماره می‌اندازه و زمان می‌گذره
و ما استعاره رد می‌شیم بهش می‌گیم زندگی
چون باورش نداریم.
در کتاب قانون بارها تاکید مستقیم می‌شه:
" به شما چشم، گوش، قلب دادیم که ببینید، بشنوید و با حس،ادراک کنید."
ما نه می‌بینیم
نه می‌شنویم و نه ادراکی از وقایع پیرامون‌مون داریم چون
سخت درگیر ذهن فرافکنی شدیم که هیچ کجا اسم و سجلدی ازش نیست
اما رسما حاکم مطلق زندگی و وجود ماست
زندگی رو طراحی و تعریف می‌کنه. رنگ می‌زنه، و بهش می‌گه، اه..... سیاه... اه....
دیروز تمرین دیدن داشتم
می‌دونی دیدن چیه؟
نگاه کردن به مونالیزا بدون این‌که فکر کنی او کیست
شاهکار کیست؟
در کجا نگه‌داری می‌شه و ................ لحظات ناگاه غافل‌گیر کننده
هربار مونالیزای تازه‌ای پیش روی توست
بالاخره موقع نماز با طرح چین‌های جا نماز سفیدم ردش رو گرفتم
نگاه کردم اما نه به سطح پارچه، به سایه‌ای که بین چین‌ها ساخته بود به نقاطی که عادت نداریم نگاه کنیم
عادت نداریم
نگاه کنیم.
این رمز دیدن بود و وقتی فقط می‌بینیم، نه " نگاه کردن همراه با ذهن " به سکوت درون
و درک لحظة اکنون می‌رسیم
به درک حقیقت اشیاء، درخت، کوه، من و تو

راستی!!! سلام هم محلی
عجب هوای توپی!!!
سر صبح آفتابی دل‌خوشی پهن شده بود روی بوم. گفتم جون می‌ده امروز رخت بشورم
بعد باد و طوفان شد، ترسیدم باد همه رو از بند بکنه و باهم برن یل‌للی تل‌للی به شیطون لعنت فرستادم
و اومدم توی اتاق پنج دری تا با شما خوش و بش کنم
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
هفته‌هامون نو به نو تازه به تازه همه رضایت
سعادت ، شعف، به‌روزی، پیروزی،
مهر، عشق، و هر چه که تو می‌جویی

تو هم باش



این وقتای جمعه که می‌شه دلم می‌ره به خاطرات خیلی جوانی
نوجوانی
اون‌موقع که پرده‌های اتاقم صورتی بود و خاری به چشم عده‌ای دور از خانه
ساختمان روبروی ما زمان شاه خوابگاه دانشجویان تربیت معلم بود
منم تپل مدل دل‌خوش و بی خیال تابستون پشت پنجرة رو به بالکنی‌های
این طفلیا
فیس می‌اومد از نوع ندید بدیدی
یا پشت پیانو و یا پشت سه‌پایه نقاشی
دایه قدسی هم رابراه نازم رو می‌کشید
 سی همین هار شدم رفتم دنبال عشق ممنوعه و ازدواج پنهانی
اگه چهار شب گرسنگی و حسرت یه کفش نو به دلم بود
قدر هر ادا و اصول خانم والده رو می‌دونستم و نمی‌زدم به جادة خاکی
اون بیچاره‌ها تا بوق سگ درس می‌خوندن من لم می‌دادم
رمان می‌خوندم.
البته نه از نوع مبتذل
فقط دافنه‌دوموریه می‌خواندم.
با اتمام کل کتاب‌های موجود بانو دوموری در بازار نشر،

 منم رمان خواندن رو بوسیدم و ترک کردم
خلاصه که این تصویر بی‌شک یا پس زمینة oldsoungs داره یا abba
چه روزهای خوبی بود و هی هول بودیم تند و تند بزرگ بشیم
حالام نمی‌دونیم به کدوم‌طرف بدویم؟
به پیش که رو به مرگ است
به پس، که ناممکن است
پس در اینک آرام گیریم
آرام
با یک موزیک خوب
یه شمع
اگه بود یه عود و یه استکان چای تازه دم
بریم؟
من هستم
تو هم باش

عصر جمعه‌ نیلوفری



خدا بخواد اینم از اون جمعه‌های باحال از آب دراومده
گفتیم این جمعه رو بی‌سر و صدا شروع کنیم ببینیم قیامت می‌شه؟
آخه امام‌زمان هم روز جمعه قراره تشریف بیاره
جمعه تعریف و صفتش باخودشه. جمعه است
مینویی
با اجازه همسایه‌ها و خدا و چند صد هزار پیمبرش امروز تونستم تا ساعت ده‌نیم بخوابم
البته دیشب هم دیر خوابیده بودم . از جایی که در این ساختمان خوابیدن حرام اعلام شده
ما هم به ساعت بچه‌های طبقه بالا بیدار می‌شیم
چشممون دراد می‌خواستیم ساعت هشت شب خوابیده باشیم. از همین رو
خواب امروز حسابی چسبید. بعدهم که بساط قورمه سبزی شب و نظافت و گل ها و ......... اینا شد نماز
از اون به بعدم سایت عاشقانه ورق زدم و با موزیک‌های دیشب
کلی حال کردم و همه باید بشه یک cd برای مراسم عصرانة جمعه
راستی چه برفی اومد
جووووونم دلم خنک شد.
به امید جهانی که درش دغدغة برف و آب و گرما سرما نباشه
البته نه اون دنیا.
خواستم یه آرزویی کرده باشم.... شما نقطه چین فرض کن و هر چی دلت خواست آرزو کن

عصر جمعه‌ نیلوفری


۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

عاشقانه‌ها با عاشقانه



 



قدردانی فراموش نشه که موجب خسران و فقر می‌شه
و قدردانی از کی بهتر از بیدل؟ موجودی که نه می‌شناسم و نه او ما را اما هزار هزار بار منو از محلة بدنام ابلیس نجات داده و زندگی بخشیده
با ریتم که خدایی‌ست
هارمونی‌ست و زیبایی
نه گمانم درکل این دهکدة جهانی موجودی مفید تر از بیدل وجود داشته باشه
عرض می‌کنم
امروز روز دنده خلاص بود.
یه مدل تنبلی یا بی‌حالی
در نتیجه از خودم انتظار معجزه هم ندارم و با مودم می‌رم که رفتم
از حدود ساعت نه تا الان سایت عاشقانه رو برگ برگ کردم تا بتونم یک موزیک خوب پیدا کنم
احیا بشم
وقتی دکتر خودت باشی انواع راه درمانی هم براش داری و باید بلافاصله دست بکار شد
و با مود بیهوده نرفت
بالاخره از اون‌جا که خواستن توانستن است، موفق به کشف و دانلود پنج آلبوم تازه شدم
همه‌اش فوق‌العاده است می‌دونم. اما نه برای ورق زدن کتاب من
تا یه جایی کوچولو نوشته بود، من ریتم این‌ها را دوست می‌دارم
با وجود حجم کم فایل‌های نسبت به یک آلبوم چیزی که ازش انتظار نداشتم
همون معجزه‌ای بود که رخ داد
ریتم
ریتمی که تنها و چندتایی و دو تایی تو رو زنده می‌کنه
منو کرد
و به رقص واداشت همین این وقت شب
بیدل عزیز برای هزارو چندمین بار بگم دمت گرم
دلت شاد
روحت همیشه به پرواز
وجودت آزاد
تو مفید‌ترین موجود جهان اینترنتی
آرزوهایت از آن تو با
د ای انسان خدای،
شادی کار


از سریال تا سینما




وقتی جذب یه سریال تازه می‌شی، دلت می‌خواد کاش می‌شد همه‌اش را تا ته می دید و می‌فهمیدی آخرش چی می‌شه
برای همین که سریال پی‌در پی و جذابه. تو هر شب راس ساعت انتظار می‌کشی به یک جواب تازه برسی
یه اتفاق نو، یک صحنة جدید
که برات هیجان داشته باشه
بعضی از این هم فراتر می‌رن و برای این زمان کلی هم تنقلات دورشون می‌چینن
خلاصه که سریال هر شب پی‌گیری می‌شه تا قسمت آخر
فرداشب هم کمی خماری
تا سریالی دیگه

اگه دوباره همان سریال پخش بشه دیگه تمایل به دیدنش نیست
چون
یک‌بارآخرش رو دیدیم
مثل پایان یک عشق
اونم اولش همین‌طوری شروع می‌شه
همه چیز جدید و کنجکاوی برانگیزه
وقتی شامل مرور زمان شد، می‌شه فیلم سینمایی
اما فیلم سینمایی
برای ارسال اطلاعات در کوتاه‌ترین زمان بیشترین استفاده می‌شه
خیلی زود اولش آخرش رو فهمیدی و تموم می‌شه
حالا
چطور رابطه‌هامون مثل فیلم دیدن مونه؟
یا در یک سریال افتادیم که هی خوش‌گل مزه‌است و تو می‌خوای بدونی بعد چی می‌شه
یا به فیلم سینمایی رسیدیم
اول فیلم سالن رو ترک می‌کنی،‌می‌فهمی این فیلم باب سلیقه ما نیست
یا خودت رو با گوش دادن به حرف‌های اطرافیانی که به وضع تو گرفتار شدن سرگرم می‌کنی
و چشم به پرده می‌دوزی
یا تا آخرش رو حدس زدی و می‌دونی چی می‌شه
اما از پول بلیت حیفیت می‌آد بذاری بری
به هر حال وقتی وارد شدی می‌دونی بزودی تموم می‌شه
ولی تو دلت نمی‌آد سالن را ترک کنی
می‌خوای با این سبک‌های تازه سر در بیاری بالاخره آخرش چی می‌شه؟
بهتر نیست وقتی وارد سینما می‌شیم ازش انتظار سریال پی‌در‌پی نداشته و نه خود و نه طرف دیگه رو به رنج نندازیم؟


آخرش که چی؟




گاهی وب‌نویسی به‌نظرم کاری دیوانه‌وار می‌آد
از خودم می‌پرسم. اینا چیه اینجا می‌نویسی؟ فقط می‌خوای بنویسی؟
خب برو به کتابت برس
اگر نه؟
مورد داری بگو مام بدونیم
این‌همه سال داری می‌نویسی، تهش چی بود؟
چی گرفتی یا چی دادی؟
افکار توهم گونه‌ای که خودت هم خیلی ازش سر در نمی‌آری
یا مهری که بی ربط و بی‌دلیل می‌خواهی ایجاد کنی و ناتوانی؟
در این ناتوانی شکی ندارم
از همه بدتر در مورد نزدیکانم‌ هم ناتوان از آب دراومدم
حالا اینم از ورژن‌های الهی‌ست یا غیر الهی نمی‌دونم
اما گاهی از این‌که فقط می‌نویسم و عده‌ای هم لطف دارن و متن‌ها را می‌خوانند، از خودم شاکی می‌شم
حتا خیلی از دوستانم که از جنس دختران حوا شماتتم می‌کنند که:
یعنی چی هر چی دلت می‌خواد این‌جا می‌گی و میری؟
محدوده‌ها حریم و اینا چی می‌شه
خب عزیز دل ننویسم میدونی چی می‌شه؟
ذهن ازم چیزی باقی نمی‌ذاره
یه روز وارد اتاقم می‌شی از شهرزاد اثری نیست و یک توهم گنده اون‌جا به جای من نشسته
یعنی اصولا نویسندگی هم همین.
یا نقاشی
هیچ‌وقت انگیزة به نمایش گذاشتن آثار نقاشی رو نفهمیدم
مگه اینکه کنارش بایستی که این منم
حالا از این من تا منه من چقدر فاصله است خدا داند و نه من
خلاصه که تهش رو بگیری همة زندگی آخرش که چی؟

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

بگو ، یخ



هیچی بی‌وقتش خوب که نیست هیچ لج دربیار هم می‌شه
مثل
اگه گفتی مثل؟
همین جستن طرف، مربوطه زیر باران و آسمان مال من شدن
یهو یه‌وقتی می‌آد که تو دیگه میل و حوصله که نداری هیچ
اونایی هم که هستن رو می‌پیچونی تا نبینی
فرض کن تو هوای وسط مرداد خیس عرق، تاکسی گیرت نیومده
بعدم که سوار شدی مرد راننده یه بند هم غر زده
و بالاخره بعد از یک سفر مارکوپولویی رسیدی خونه
در یخچال رو باز می‌کنی
بشقاب هندوانه را برمی‌داری و فقط همان گاز اول کافی‌ست
دریابی لذیذ تر از هندوانه نیست
امشب برای گرفتن این که رفتم خیابون از سرما قندیل زدم
تازه فقط فاصله ماشین تا نمایندگی یا برعکس
خب فکر کن بری خونه و به‌جای چای داغ یا شیرکاکائو گرم بشقاب هندوانه بدن دستت
دلت میخواد کله‌ات رو بکوبی به دیوار
که چه وقت خوردن اینه؟
خب نمی‌چسبه یا نمی‌طلبه
هرچیزی وقت لزومش خوبه برسه
وقتی نرسید دیرتر نیاد سنگین‌تره
نه ؟
غلام


می‌شه بتونیم؟




مي‌دوني چي شده بود؟ البته نه كه مهم باشه. خلاف عادتي بود براي چند ساعت
از دیشب تا ساعت هشت امشب سيستم نداشتم. ديگه اين‌بار از ريكاوري و اينا گذشته بود و بايد مي‌رفت تعويض ويندوز
اون‌جا بود كه فهميدم خدا رو شكر سيستم ما بنده ماكروسافت نيست
ريكاوري تا يه جاهايي جواب مي ده
به خودت مي‌آي وقت تعويض سيستم رسيده
به سخت افزار نمي‌كشه ديگه بايد بري دنبال يه سيستم تازه
وگرنه بزودي مد هم خواهد شد. قلب، مارك توشيبا.
كليه، سامسونگ
ريه، بوش
معده، زیمنس
و باید به تناسب صفرهای حساب بانکی هم بره بالا
خودمون آن‌لاين‌م به‌روز مي‌شيم و آنتي‌ويروس هم سر خوديم
خدا خودش رو نگيره و اميدوارم حواسش به صفحه نباشه
عجب خلقتي كرده كه از مغز تا ناخن پا دليل و حکمت داره و بر اساس هوش هستي طراحي و اراده شده
سخت نگير.
چی می‌گی، رفیق، حادثه بود؟
حادثه می‌تونه این‌طور محاسبه شده، دقیق و برنامه‌ ریزی شده از کار در بیاد؟
حکایت معروف قفل است کلید
فقط همه چی بند، اراده است. هر موقع چيزي رو از ته دل و با همه وجود خواستي
به دستش آوردي. نیاوردی؟ اینم مي‌شه اراده
پس اگه خالق مي‌تونه
مام كه از روح او هستيم به اندازة خودمون مي‌تونيم
پس مي‌شه بياي بتونيم؟
چرا كه نه؟
ولی، چی رو؟

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

همگی خسته نباشیم



خدا وکیلی چه عصر باحالی
هر کی این باحالی رو نگیره از کفش رفته
یه موزیک توپ گوش می‌کنم که رنگ خوبی به عصرم بخشیده
موسیقی صوت الهی‌ست
حیف در زندگی
دایم جریان نداشته باشه و به‌جای ریتم با صداهای ناهنجار بیرونی درگیر بشیم
گو این‌که این‌جا از زیبا ترین موسیقی پس زمینه برخورداریم .
صدای گنجشک‌های خیابون بهار که یه صد سالی هست بین این درختای بلند و قدیمی زندگی می‌کنند
باور کن کاج ساکن حیاط پایین، طبق شناسنامه شهرداری صد سال رو رد کرده
خلاصه که عصر همگی نرم و جاری و زیبا
همان‌طور، دلخواه
همگی خسته نباشیم که من چشم فلک رو کور کردم با این درس خوندنم
صبح پریا یه جور از لای در نگاهم کرد که ته‌ش خوندم
که، چه حوصله‌ای؟
انگار قراره حالا حالا ها باشه؟ نه اینا رو از خودم و بدجنسیم اضافه کردم
ذهن ناقلای من
خلاصه که فلانی
خودت باید بدانی.
این ثانیه های باارزشس که بیهوده داره می‌ره وقت رفتن بقدری باارزش می‌شه که نگو
پس تا هستیم حال‌شو ببریم یا نه؟
ببریم

رنگین کمان مهرتان مانا


۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

اقتدار، خواستن



اینو نگاه
چقدر زیباست!! تو می‌تونی چنین گلی پدید بیاری؟
ولی ببین خودش بین این سرما و برف خودش رو نگه داشته
به این چی می‌گن؟
اقتدار بذر؟
اقتدار، گیاه؟
آره .
چه بسا در چند وجبی‌‌ش بذری از جنس خودش بوده و کم آورده
نمونده که این تصویری تک بشه و به دست عکاس جاودانه
در این سرما با همه زیبایی و لطافتش دوام آورده و هم‌چنان راست قامت رو به آسمان منتظره
منتظره چی؟
معلومه تجربة هر لحظة زندگی
این که مثل ما با ذهنش دایم مغزش رو نمی‌جوه تا دلش برای خودش بسوزه
هر لحظه زندگی‌ست که جریان داره
می‌خواد که باشه
و اجازه نمی ده سختی‌ها مانع از تجربة سهمش بنام زندگی بشه
شاید در گرما دوام نیاره؟
شاید هم بیاره ؟
اما موضوع اینه که اگه عامل بذر افشانی فصلی موجب رویش این گیاه شده
حتما یکدونه بذر هم نبوده. فقط این تونسته مقاومت کنه و سبز بشه
گرنه باید مثل شقایق‌ها
محدوده‌ای از این گیاه پر باشه



رنگ زندگی



می‌دونی زندگی‌ت چه رنگی‌ست؟
تا به‌حال به رنگ زندگی‌ت فکر کردی؟
اگه بخواهی تعریفش کنی، چه رنگی به نظرت می‌آد؟
باور کن همه چیز رنگ داره از رنگ صدا تا رنگ باورها
باورهایی که رنگ نهایی زندگی را تعیین می‌کنه اما این رنگ هم مثل رنگ‌های دیگه در طبیعت تعابیر مختلفی داره
مثل، سبز
می‌گیم سبز ولی می‌دونی با مخلوط هر رنگ و تناسب اون و یاحتا تاثیر نور و سایه چند رنگ سبز به‌دست می‌آد؟
بعضی گرم و زندگی آور و روح‌بخش و برخی دیگر حال آدم برزخ کن
تو می‌تونی سبز زندگیت رو فسفری ببینی و همون سبز رو من سیدی ببینم
حتما باید سعی کنی رنگ زندگیت رو بفهمی
حالا نه که فکر کنی خودم فهمیدم ها. نه به علی
منم هنوز حیرون تعریفش هستم. گاهی نور می‌افته و متمایل به زرین می‌شه و گاهی در تاریکی متمایل به رنگ شب می‌شه
خب با این اوضاع گردش افلاک و زمین و زمان و اینا نمی‌شه رنگی ازش فهمید
اما یه چیزی خوب دیدم. رنگ من زیادی دستخوش سایه‌ها و نور می‌شه
زیادی از این‌ور به اون‌ور پاندولی حرکت داره
حالا فعلا مجبورم یه‌جایی به تعادل برسونم تا با ریتم گرانش هول محور ارادة او بگرده و اگه وقت شد بتونیم تصویر دقیق‌تری ازش به دست بیاریم
خب حالا این همه زحمت حسنش چیه؟
تو دنبال رنگ‌های بی‌خود و بی‌ربط و زاید نمی‌ری و روی رنگی که بهت بیشتر حال می‌ده کار می‌کنی
فکر کنم عرض زندگی چند برابر بشه
راستی
سلام
نه که فکر کنی از لذت درود و تهنیت خودم را محروم می‌کنم
خیر قربان سلام
جانا سلام
دوست سلام
همسایه ،
هم محلی سلام
صبحت بخیر و فیروزی


نباهستی از منم بپرسی؟


Pouty اصن نمی‌خوام
اصن باهاتون قهرم. همه‌اش گریه‌ام می‌آد.
به شما می‌گن خدا؟ نباهستی از منم بپرسی؟
مگه تو به من نگفته بودی باش؟ Duh
خودت اون روزی که داشتی آدم رو می‌ساختی به منم نگفتی باش؟
گفتی
گلی بیا که این‌جوری تهنا باشم همه‌اش؟ هان؟
خجالت نداره تو منو آوردی اینجا که مث خانوم ناظما، هی تو بدا بنویسی،
گلی. و هی ازم انظباط کم کنی؟ هان؟
من اصن می‌دونستم هستم؟
اصن
گلی کی بود، No اگه شما یادش ننداخته بودی می تونه باشه

خب به من چه؛ ایی کیمیان میگه.
تازه‌شم. من که اصن نبودم. Angel نمی دونستم که می‌تونم باشم
چرا گفتی باشم که بعد بگی هیچی دلم نخواد
همه‌اش روزه بگیرم و الکی به خودم بگم: نه
گلی ایی آشغال پاشغالا چیه؟ دلت می‌خواد؟
حیف تو که خانومی نیست از اینا دلت بخواد؟
خب اونام که باهاس همینارو به خودشون بگن تا شما خوشت بیاد
پس کی، کی حق داره از یکی دیگه خوشش بیاد و عاشقی کنه و اینا؟
خب منو ببین Wink
ببین دیگه. مگه هی بی‌بی تو نمازانش نمی‌گفت: تو بخوان منم می‌گم چشم
من که چیزی نخوندم. تازه اصنم خوندنم نمیاد. عوضش یه عالمه گریه دارم که اگه بزارم بیاد اینجا استخر می‌شه
من‌که مایو ندارم. تازه کلاه شنامم که نیست. اون‌وخت دماغ‌ گیرمم نیست
آب می‌ره تو گلوم و بعدش خفه بشم؟Shocked تو فقط ما رو هی زنده می‌کنی که بکشونی؟ هان؟
من اگه عشق نداشته باشم دلت خنک می‌شه؟
چرا خب؟
اصن چرا چیزانی که خوب نیست می‌سازی؟
مث شیطونDevil که هی به گوشم می‌گه :
گلی عشق چی شد؟
ببین همه واسته خودشون عشق دارن ولی تو هیچی نداری
واسته ای که ایی کیمیان از الکی بهت گفته عشق رو من ساختم
خره عشق رو خدا ساخته
انقده خوبه
مث سیب که خیلی خوشمزه اس فقط شما دوس نداری ما بخوریم؟
خب شما حالت خوبه؟
مال من که هیچ خوب نیست
می‌گی نه نگام کن ببین دلت نمی‌سوزه؟ Bouquet



برف.................پارو..............می...ک..ن...ی...م





برف.................پارو..............می...ک..ن...ی...م

وای که دلم لک زده برای این ترانة قدیمی و گلوله‌های ذغای که اهل بیت در یک اقدام متحورانه ظرف چند روز برای سیاه زمستون
روی بوم ردیف می‌کردن
نه که فکر کنی خدایی نکرده دارم از موزه ایران باستان پست می‌نویسم که، دلخور می‌شم
بی‌بی‌جهان عصر حجری بود منم مثل خودش حجری بار آورد
تا وقتی که بود یادش زنده، براش افت داشت خیلی چیزها را از بازار بگیره
نه تنها خودش می‌ساخت که سهمیه عروسا و دخترا را هم می‌داد
از جمله سفید آب، یا گلاب یا ترشی‌جات هفتاد هزار رنگ تا سرمه و مربا و کدو قلقله‌زن و ایناو خلاصه جنس جور در انبارش پیدا می‌شد
این حضرت پدر ما هم یا فکر کرده بود بی‌بی‌جهان عمر نوح داره یا نه که خدایی نکرده از شیکی دخترش افتاده باشه و مثل مادرش همه فن حریف از اب در می‌آد
برگردیم به برف پارو می‌.... ک.....ن...ی...م
تا یه برف می‌زد دایی‌جان‌ها پارو به دست دم خونة ما بودن تا پیش از این‌که بی‌بی جوش بیاره و احیانا چهار پنج دفعه زمین بخوره
از بوم تا حیاط را پاک کنند
اون زمونا مادر قیمت که نه ؛ حرمت داشت

این پارو هم کم از جاروی ساحران در قصه‌ها نداشت
تابستون باهاش فرش می‌شستن و زمستون برف
خلاصه که از اقلام ضروری هر خونه بود
بعد از بی‌بی هنوز دل خوش صدای برف پارو می‌کنیم بودیم
اما حالا کو برف که به پارو برسه
یعنی نه که نیاد.
نه مثل اون‌موقع تا زانو می‌آد
نه لاکردار می‌مونه
انقدر حرارت‌های متفاوت از همه‌جا دودکش‌ها تا موتورخونه و اگزوز و موتور ماشین و.......... خدا بده برکت مجالی نمی‌ده به این برف فابریک شیره‌ای که روی زمین بشینه و کار به پارو بکشه
ای خدا ما همیشه هر چی که داریم قدرناشناسی می‌کنیم
از جمله داشتن پارو که هیچ وقت پیدانبود جاش کجا بود.همیشه دم دست یه گوشه ایستاده بود

بلدی ؛ چترها را ببندی ؟



نمردیم و بالاخره زمستون تشریف آوردن
کلی داشتم نگران می‌شدما. نگران کشاورزا، باغ‌دارا ، زحمت‌کشا
نمی‌دونی چه حال گیری خفنی‌ست وقتی به زمین و گیاه می‌رسی، آماده‌اش می‌کنی برای خواب زمستونی
از سرما خبری نمی‌شه و شاخه‌ها جوونه می‌زنندکه
یهو ننه سرما تنوره کشون از راه می‌رسه
و جوانه‌ها می‌سوزه
طفلی یاس‌های مقیم بالکنی فکر کردن بهار شده همگی رفتن تو مایه‌های زندگی
این یه نموره هم شبیه ما نیست؟
از بچگی ذوق داریم که بزرگ بشیم.
به محض بزرگی و رسیدن، زمستون می‌شه و بهتره بریم به خواب زمستونی
ولی ما چنان اشتیاق سیری ناپذیری داریم که می‌خواهیم حتا در فصل سرد هم رشد کنیم
ندیدی؟ فقط بچگی از خونه فرار می‌کنیم
تاحالا شنیدی کسی در بزرگی از خونه فرار کنه
شنیدم باید مثل حسن کچل سیب بچینن تا از خونه برن بیرون
عقل خوب چیزی است عزیزم
وقتی باید می‌رفتم به خواب زمستونی خونة پدری و مکتب و دوات وارد بهار و شکوفایی بی‌موقعی شدیم که تا هنوز نشده دوباره جوونه بزنیم و حس کنیم بهار هنوز هست
مال مام هست
یعنی واقعا هست
به‌قول گلی: هی، انگاری نمی‌فهمی وقت رفتن رسیده؟
ولی یاروی ما نرسیده

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

سلامی دهاتی اما سپید



حالا با رویی باز و گشاده و بعد از نوشیدن لیوان چای احمد که البته هنوز هم تمام نشده
خواستم دوباره بگم سلام.
خب چیه؟ بچه بودی یادت ندادن سلام سلامتی می‌آره؟
به ما که یاد دادن .
البته نه مثل پشت کوهی‌ها هر بار بریم و بیایم بگیم سلام
اما به فرض هم که گفتیم
چی می‌شه؟
درود فرستادن خودش نوعی دریافت درود از هستی‌ست
لابد ایی قدیمی‌ها یه چی می‌دونستن که می‌گفتن یا نه؟
ما فقط دیگه زورمون می‌آد بخندیم نه که مالیات بخوره
یا خدایی نکرده اطرافیان مون روداری کنن.
خلاصه که نمی‌شه ذات انسان خدا به نکویی گرایش نداشته باشه
سلام به همه موهبت‌های درستة زندگی
بس‌که بزرگه چشم‌مون همه‌اش رو نمی‌بینه که فله‌ای باور کنه چنی خوشبختیم و برش داریم
وگرنه هست. اوه ه ه تا دلت بخواد هست
از الان تا باور دوبارة خودت این جهان سراسر معجزه می‌شود
پس داره.
ما باورش را گم کردیم.
یه‌کم جابه‌جا شو و اجازه بده زاویة دیدت یه چند درجه‌ای تغییر کنه
خب تکون بخور.
زلزله که نیست یا پنجره‌ات رو عوض کن و مدتی هم از این یکی به بیرون نگاه کن
خسته نمی‌شی هر روز یک درخت، تنها، در حال شکیدن برابرت ببینی؟
ببین اون‌ور تر یه جونه‌ای هم سبز شده.
پرنده‌ای بالای سیم برق نشسته
به گمونم مرغ بهشت باشه. دمش که این‌طور می‌گه
خورشید.
تازه از این پنجره خورشید هم پیداست و نور امیدی که به قلبت می‌تابه
نخواستی؟
از یه پنجرة دیگه نگاه کن.
نداشتی؟
صندلی‌ت رو جابه جا کن
حالا بشین این‌ور میز و پشت به پنجره
به درونت نگاه کن



صبح عالی بخیر



به این می‌گن یه روز از دم خدایی
از آسمونش پیداست. یه نگاه به بیرون بنداز
از شش بیدارم بیرون رو دیدم که چراغ مغازه‌ها روشن بود. فکر کردم زمین و زمان چرخیده
یعنی چه خبره؟
نگو صبح داره از راه می‌آد و این آقایان خانه و خانواده هم دارن دکان باز می‌کنند
نمی‌دونم
برای چندمین بار بود که دلم می‌خواست شاغل بودم. از تعداد انگشتان یک دست ولی تجاوز نمی‌کنه.
یاد بیداری هر روز و تکرار یکنواخت هر روزه که افتادم
دیدم، نه.
دیگه این‌کاره نیستم
وای خدا انقدر ذوق زدة آسمون و هوا هستم که نمی‌دونم از کجاش بگم
بهتره بعد از هفتصد یا هشتصد سال یه صبحونة مشتی بخورم و صبحم رو مثل آدم شروع کنم
به نظرت با کدوم شروع کنم؟ نون سنگک یا بربری
هر دو هم می‌تونه ظرف یک دقیقه تازه باشه و عطرش خونه را برداره
البته به لطف تنور شومینه.
اینو گفتم دل اون‌ور آبی‌ها رو آب کنم که بعضی‌شون اومدن و پای موندن نداشتن و زودی برگشتم
بعد دیگه جونم برات بگه از پنیر لیقوان و کره پاک و چای تازه دم احمد
وای حالم بد شد.
عادت به صبحانه خوری ندارم. مگر در سفر و با جمع
برم فعلا با همون چای احمد دیداری تازه کنم بعد ببینم امروز را خدا به نام کی و به چه رنگی اراده نمو‌ده
سلام زندگی
صبح همگی بخیر و روزی پر از رضایت داشته باشید


جنس تنهایی




روندی همیشگی که در این نقطه تکرار می‌شه
بازگشت به بهشت و تجربة آدم
وقتی خیلی راحت و ریلکس می‌شیم جا باز می‌شه برای برآورد نداشته‌ها
که مهمترین اون‌ها از جنس تنهایی‌ و بی‌همزبانی‌ست که تو رو صاف می‌بره به سر منزل جهنم
دیگه نمی‌خوام اسم عشق رو بیارم بلکه ورق تقدیر بچرخه
اسمش بشه یه هم‌خونة دوست داشتنی که هم‌چنان برای تا آخر راه حرفی مشترک برای دادستد، در زمان داشته باشیم
نشد هم چه کنیم دیگه لابد انقده دوست داشتنی نیستیم که باشه
یا همونی که ویکتوریا نشونم داد
نتیجة یک عمر غرور و جدی نگرفتن اولاد ذکور آدم
وقتی یاد
تنهایی می‌افتم که سوژه‌ای برای نگرانی ندارم و اوقات در خلاء سپری می‌شه
علی‌الخصوص وقتی که از صبح کلی کار جدی کرده باشم که دیگه نگو، حسابی به چشم می‌آد
که منه خوب و دوست داشتنی،‌
همیشه چقده تنهام
شما نگو لطفا خودم می‌دونم
اما تو هم بدون، نمی‌شه خداوند یه کپی نزدیک به اصل‌م نداشته باشه

یعنی می‌شه من یک لنگه رو تک نسخه‌ای آفریده باشه
باطری هم دو سر داره
ذره هم دو شق داره
روز هم شب داره

شب هم روز داره
همون‌طور که سپید سیاه داره
پس باید یکی مثل خودم داشته باشم یا نه؟
خب آخه اصل فیزیک و پارتیکل‌های هم‌سان چی می‌شه؟
اینا علمی‌ست ها نه تخیلی و خرافی
نخواه عادت کنم به این اوضاع تنهایی
فکر نکنم دیگه انگیزه‌ای برای هیچی جتا ساختن عروسک داشته باشم


۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

رئال‌شگفت‌انگیز



سلام دوست هم‌محلی، صبح بخیر و روزت رضایت بخش
خب نبخش
چیه اول صبحی ابرو بهم کشیدی؟ فکر کردی قربانی این سناریوی زندگی هستی؟
وای، چه اشتباهی
این زندگی بیچاره است که قربانی ذهنیات ما شده و شکلش از ریخت افتاده
باور کن در آغاز هم همین اتفاق افتاد، جناب آدم و جفتش برای خودشون در بهشت ول می‌زدن یکی گیر داده به سیبی که نباید گاز بزنن
وبا انجام اولین نبایدها وارد چرخة نابودی خود شدیم
الانم که باز همینه. پس کی باید مفهومی از زندگی ارائه بدیم که قابل رضایت باشه؟
تا بچگی هر کاستی بود انداختیم گردن خانم والده و نبود حضرت پدر
اما از وقتی دور افتاد دست خودمون چه شاهکاری خلق کردیم؟
هر چه به پیش رفتیم بیشتر از زندگی بد دیدیم و گفتیم
این‌هم انتخاب خودمون بود. یعنی دروغ چرا همه‌اش رو ذهن خودمون جذب و ایجاد می‌کنه
حالا یعنی چی؟
بنده که هم‌چنان رئال‌شگفت‌انگیز را برای طرح این زندگی ترجیح می دم.
تو هم هر مدل که دوست داری بساز

یعنی
وای.......... خدا چه صبح زیبایی!!
چه حس خوبی دارم امروز.
امروز حتما یکی از روزهای خوب و فوق‌العاده‌ام خواهد بود
امروز باید کلی مشق بنویسم که همه سپید سپید سپید
کلی درس بخونم که یه عمر از زیر بارش در رفتم. خب سخته یه گوشه و سر ساعت نشستن و مشق نوشتن
نیست؟؟
هر چارچوبی سخته ولی وقتی پیش می‌آد باید تجربه بشه و منم که جز درس خوندن و واحدهای عملی
این سال‌ها کاری نکردم
مشق هم بره روش ببینم قراره طاعون بگیرم از روی ساعت و جدول یا یه چی دیگه
چند روزی‌ست مشق می‌نویسم اما شکر خدا کاظم آقا نداریم که هی هرچی ما می‌نویسم اول صبح خط بزنه
خلاصه که
زندگی سلام



Just click on the name above.... and when it opens.... click on one of the Ink Bottle and watch what happens !!!

ویکتوریا و من


مارو باش تو رو خدا
آخر دقایق نود بازی به چی کشف کردم که اگه به‌موقع کشف شده بود، الان شاید یکی از خوشبخت‌ترین زنان عالم بودم
باور کن راست می‌گم به‌خدا. خودمم هنوز فکم رو نتونستم از زمین جمع کنم
فک اونم فک، تعجب
خب بهم حق بده. یعنی فکر می‌کنم که حق دارم و هر چی هست بازم زیر سر خانم والده و با مشارکت دایه قدسی نازنینم بوده
خمره‌ای که سال‌یان کمی برای ساختنش زمان برد اما برای حفظ محموله درونش تا پایان عمر من یکی توانایی داره
بذار از این‌جاش بگم:
این بانو ویکتوریا که تازه‌شم محصول ولایات آمریکای لاتین و ایناست یهچی به من یاد داد به قدر همه ارزش زنانگی در ایران
باور کن. حرصم نحور حدسم نزن ، فقط یه دقه صبر کن ببین چی می‌خوام بگم
از روز ازل کردن تو گوش ما یه خانم،؛ باید لیدی باشه، لیدی یعنی چنان مغرور که به سایه‌اش هم محل نذاره
خواستیم وقت اضافی غرور را پر کنیم خوردیم به خنس از کجا بیاوریم؟
رفتیم یه هویتی چیزی دست و پا کنیم بدتر شدیم آش زین‌العابدین بیمار
همه‌چی توش بود حتا لنگ کفش کهنه
بیچاره همینا رو خورد مرحوم نه به دار فانی و لقا الله و ..... اینا
مرگ مال ما آدماست
خلاصه که انقدر رفتم تو خواب تعاریف رایگان و بی‌مالیات اولاد ذکور آدم که از قرار تحویل همه می‌دن
که نخ در رفت و این بادکنک الکی رو باد با خودش انقدر برد اون بالا که یا کسی نمی‌دیدش یا اگر هم می‌دید از دستش در می‌رفت
اون‌وقت بیا ایی بانو ویکتوریا. در آن واحد دو فقره خاطرخواه داره که درجا مشتری پاشون خوابیده
زنی که همیشه سرویس و محبت پخش کرده.
اما ایی پسران آدم الا و بلا فقط ویکتوریا می‌خوان.
خب فکر کردی سی چی؟
این بانو مظهر سادگی، بی‌ریایی و جهالت. هر کی می‌گه دوستت دارم باور می‌کنه.
هرجا لازم شد به افه و کلاسش بر نمی‌خوره و می‌ره
خلاصه که همه رقم پاست برای لحظات آدم.
ولی امثال من باید در سنین خانة سالمندان همنشین غرورشون باشند



رنگین کمان مهرتان مانا




حالا سر فرصت بگیم سلام
سلام به زندگی که خیلی باحال چرخیده. نه که فکر کنی معجزه شده
فقط دوباره برگشتم به حال طبیعی خودم.
همونی که بود و دوستش نداشتم
چون زیادی سر کیف بودم و موهبتاش رو نمی‌دیدم؟
شاید هم هنوز در توهم دخترای همسایه به انتظار آقای عشق بودم برای درک آرامش؟
مثل آدمی که می‌میره و برمی‌گرده
حسابی قدر بودن و نفس کشیدن رو می‌دونه
هر موقع یه چیزی از دست می‌دی وقتی دوباره بدست می‌آد، ارزش پیدا می‌کنه
مثل شیرینی وسط قهر و آشتی‌های دو جنس مخالف که از زیادی به مرض قند می‌کشه
وقتایی که حالت خوبه هستی هم از معاشرت با تو حال می‌کنه و میاد پای بساط چای و قهوه ات و یه آلبوم خوب و تازه می‌ذاره که ریتمش با اینک خوشه
برای همین تا امروز نشده با گوش دل بشنوم و این‌قدر از بودنش لذت ببرم
برای همینه که هر چیزی باید به اختیار هستی رخ بده تا در بهترین و مناسب‌ترین لحظة لازم واقع بشه
این آلبوم را از عاشقانه دانلود کردم
اوه یه چیزی
باید از جناب بیدل مفصل قدردانی کنم که تمام روزن‌های اضافی روحم را با ریتم پر کرده نه امروز
از چارسال پارسال عاشقانه موزیکم رو تامین می‌کنه
الحق که این پسر چه سلیقة خوب و آرشیو باحالی داره
متشکرم بیدل عزیز
آره. داشتم می‌گفتم: کارهای تازه رو مثل از قحطی رسیده‌ها فله‌ای دانلود می‌کنم و از سر سیری همه‌اش شنیده نمی‌شه
تا وقت لازم. درست همون موقع که یه موزیک خوب می‌تونه از تصویر زندگی‌ت صحنه‌ای تازه و نو بسازه
تو دست می‌بری و فولدری باز می‌شه و این قصه آغاز
چه زود به زود هم وقت نماز می‌شه
به سوی محبوب می‌رویم و اینا.....
در این غروب،
رنگین کمان مهرتان
مانا




سلام اهل آبادی



تا نماز یه کم مونده و وقت شد یه احوالپرسی و چاق سلامتی بکنیم
سلام همسایه، خوبی؟ مرغ و خروساتونم خوب‌اند؟
تنور چی؟ تنورتون کوکه؟ میزونه؟
آرد صبحت سفید و پر از عطر مهربانی بود؟
ای جووووونم
قربون این همه زیبایی
راستی. خبر داری دیشب چی شد؟
پسر مش باقر و دختر کربلایی جعفر با هم از ده فرار کردن
بمیرم برای اون دلای ساده که فکر می‌کنن دنیا لنگ یه دل بوده تا بیاد و دستش رو بگیره
خدا کنه طرفای شهر پیدا نشن که عشق شون وا می‌ره
یه چی دیگه.صبح خروس خون یه گوسالة سفید و حنایی به خانواره مشدی کبری اضافه شد
امروز باید برم پپیش مش‌سیف‌الله ببینم گندم داره یا نه .امسال می‌خوام با گندم خونگی سبزه‌ام رو بریزم
خدا رو چه دیدی می‌گن دست مشدی سبک، خیر و برکت می‌آره
خلاصه که سلام اهل آبادی دوستی و مهربونی
سلام همسایة رو به آفتاب و سلام همسایه پشت به آفتاب
هفته نو پر بار و برکت باد
پر از رضایت و امنیت
اوه اذان می‌گن. برم نماز تا بعد

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

کلاب‌منقلی‌ها



تا حالا گربه بودی، اوه نه
اشتب شد. تا حالا گربه داشتی. اونم در فصل زمستون، زیر آفتاب، پشت پنجره و شاید حتا کنار بخاری لمه می‌ده و
می‌ره تو چرت موش ساکن زیرزمین
گاهی نیشش باز می‌شه، دستش رو دراز می‌کنه، تنش کش می‌آد و خلاصه یه چی تومایه نعشه بازار
برادران گرام منقلی
یه چی بگم تو گلوم نمونه.
این سخن گران‌بها را یکی از اعضای پا به قرص کلاب‌منقلی‌ها می‌گفت:
بازم شرف عرق و بساط دوا خوری
شیر می‌شدی و بالا روسپی، رقاص کافه هم در می‌اومدیم
اما این کوفتی، لاکردار، اول همه خودت رو و غیرت و ........ می‌گیره
وقتی تریاکی شدی، به سایه خودتم باج می‌دی
گور بابا زن و بچه ، خوار و مادر
خب این ربطی به چیزی که داشتم می‌گفتم نداشت
آره
خلاصه که الان به ساعت بهشت، وقت لمیدن در آفتاب و چرتیدن مقبوله
از جایی که با حضور خورشید شرم داره خوابیدن و کفران نعمت
گفتم بیام این‌جا و بگم، بهشت یعنی همین. همین که تو در اینک دغدغه‌ای نداری و می‌تونی خودت رو برای دقایقی به آفتاب بسپاری
به همین مناسبت مقیم اتاقم شدم
پشت پنجره
پشت
نور، آفتاب
پشت زندگی
نه
خود زندگی
عصر جمعه است و اگه گفتی چی؟
چایی تازه دم احمد عطری با پای سیب خونگی
از جایی که مواد لازم مهیا نیست بیسکویت کرم‌دار
خلاصه که برای هر لحظه می‌شه مراسم داشت و از اون دم قدردانی کرد
خدایا این حال خوب رو نصیب همه موندة راهم بکن

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

هر شب تنهایی




چی می‌شد که قدیما جمعه روز فامیل و دید و بازدید و اینا بود
چی شد که دیگه کسی حوصلة معاشرت نداره؟
فرقی نداره با کی.
کسی حوصله نداره مهمون بیاد

زمان جنگ چیزی که ما را نگه داشت همین جمع‌های خانوادگی بود
وقتی دور هم بودیم و با خنده ساعات را ورق می‌زدیم به جنگ و بلایی که به وطن نازل شده بود کمتر فکر می‌کردیم
حتا عروسی‌ هم می‌گرفتیم
کمتر انتظار وضعیت‌های الوان را می‌کشیدیم و در صورت وضعیتی قرمز یا زرد با خنده خنده ردش می‌کردیم
تازه اینا که چیزی نیست
سال آخر ما چندین ماه پیاپی ساکن ولایت بودیم. نه تنها. با جماعتی بسیار
همه‌اش و هر لحظه‌اش برام خاطره شده
اما در لحظات امن و ساکت همیشه تنها بودم. چون در اون زمان دلم می‌خواد تنهایی‌م رو در آرامش حس کنم
نه که هنر می‌کنم. خیر قربان. به این می‌گن عدم باور ما از هم
واژه‌ها دگرگونه و از ریخت افتاده
مفهوم خانواده رنگ باخته
حوصله کسی را ندارم
او هم در همین فکر
حوصله من و نداره
این یعنی فاجعه
هجده سال، هر شب تنهایی طی شد و بهش گفتیم :
زندگی
ولی یکی نیومد که هنوز باشه و بهش بگیم رفیق گرمابه و گلستان
بسکه ترسیدم
خلاصه که جمعه هم‌چنان سرشار از عطر و یاد کودکی می‌رود
و من هم‌چنان کودکی بین شاخه‌های درختان باغ پدری‌ام که
ریه‌هایی پر از عطر بهشت دارم
کباب ظهر جمعه را به سیخ خواهم کشید
تا خاطره امروز در دفتر ما
با عطر جمعه‌ای پدرانه ثبت شده باشه


ذهن بد رنگ



دیدی؟‌
چطور ندیدی؟
همه‌جا پر از این آدماست
اونایی که یه ژن از دن کارلیونه دارن و فکر می‌کنن عالم و آدم نشسته تا برای این‌ها توطئه‌ای طرح کنه
به‌قدری دشوار زندگی می‌کنند که نمی‌فهمند برای چی آمدن و باید چطور از لحظه لحظة زندگی لذت ببرند
با فیلتر شکن وارد اینترنت می‌شن حتا برای وبلاگی ساده
دایم اضطراب دارن که نکنه یه‌چیزی،‌از یه‌ کسی، براشون تولید دردسر کنه
و ذهن لاکردار چنان می‌ره به کار تولید اعلام خطر که بعد از مدتی
دچار اسکیزوفرنی می‌شن
سوراخ در و پنجره را هم می‌بندند و فکر می‌کنند هزاران چشم داره بهشون نگاه می‌کنه
امثال این آدم‌ها اون‌هایی هستند که ممکنه تو در اینترنت ماه‌ها بشناسی ولی هرگز نفهمی، اسمش چی بود؟ یارو کی بود؟
نت‌لاگ پر بود از این آدم‌ها
آدم‌هایی که صبح تا شب با آیدی‌های متعدد و متفاوت اون‌جا ول می‌زدن
و تو هرگز نمی‌فهمیدی این بابا که هر روز می‌اد و کامنت می‌ده و از نوشته‌ها پیداست با چند نام می‌آد و می‌ره
مامور کا‌گ‌ب است؟ یا یه مش‌قاسم با ذهنی زیبا؟
درواقع زندگی رو به خودشون زهر مار می‌کنند فقط چون
این رفتار به اون‌ها حسی کاذب از اهمیت فوق‌العادة انسانی زمینی می‌ده
انسانی که
چنان ذهنش دچار تورم شده که جایی برای عبورگاه به گاه نسیمی خنک و خماری شکن نداره
به خودش هم گاهی شک داره و باهم دست به یقه می‌شن
خلاصه که نمی‌فهمم چی می‌شه که عمری با احساسی به سبک دایی‌جان ناپلئون طی کرد و نامش گذاشت زندگی؟

زندگی، ما و شما یعنی ما



زندگی مجموع ندانسته‌های ما
مجموع فراموشی‌ها
چرایی‌ها، آمدن‌ها و رفتن‌ها
زندگی یعنی همین‌ها که بهش دل دایم
زندگی یعنی من و تو که با هم می‌شه، ما
زندگی لحظه‌هاتی که در آن درد می‌کشیم
و آزاد می‌شویم
می‌رقصیم، عشق می‌ورزیم، غرور می‌خریم
غرور می‌فروشیم
زندگی یعنی نگاهی کوتاه به آینة جان
زندگی یعنی لحظات انتظار، اندوه یا شادی
زندگی یعنی همه تلخی‌ها و شادی‌ها
و وبلاگ یعنی ثبت همین‌ها
عجیبه وقتی انتظار داری همیشه فقط به یک شکل دیده بشم
هم‌چو آبی ساکن؟
یا خیالی به‌کل پاک و آزاد و دلی‌خوش
یا فقط به یک خط فکر کنم
یا همیشه فقط عاشقانه بنویسم یا فقط از درد و از فراق
زندگی یعنی هر لحظه مردن و زنده شدن همة سلول‌ها
باورها، یادواره‌ها، یادداشت‌ها
پانویس و پیش‌نویس‌ها
حرکت مدام کانون، ادراک
مسیر یک‌نواخت نرفتن و فقط یک گل را از یک کل ندیدن
هستی یعنی جمیع من و تو ، او و ایشان ، ما و شما
هر لحظه تغییر
رکود و سکون و درجا زدن، نقشی نیست که برای ایفای آن آمده باشیم
اگه از نوشته‌های دوستی لذت نبرم، سراغش نمی‌رم
اگر رفتم پای خودم سست بود، ازش بهونه نمی‌گیرم
وبلاگ‌نویسی تنها ابزار آزاد و مانده برای ماست
ارشاد نیست، شما ایفای نقش می‌کنی برادر؟
بگو
دوست داری از این به بعد چی و چطور بنویسم که لذت ببری و اگر اتفاقی
سری به این‌جا کشیدی باعث رنجة خاطر تو نشوم؟
وبلاگ نویسی یعنی پاتیل آش زین‌العابدین بیمار که شیک سینی اردور غربی‌هاست


۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

تکنوآلرژی و مد




یه وقتی
یعنی اون زمونا که ما دخترخونه بودیم
هر دختری یه تعریفی برای خودش داشت
کسی هنوز مصنوعی نشده بود و لیلی نشون، لیلی داشت
موهای به رنگ لیل‌ش
بلندی، یلدا داشت
مرلین‌مونرو هم که کافر خدانشناس و از دوزخیان، اجنبی بود،
خودش شده بود تعریف بلوند
شاید سی همین که عصر کلاسیک کلی معنی داشت؟
اما حالا
همه لاکردارا یک شکل شدن
ابروها شیطونی و سربالا رفته
و قورباغه هم رنگ، ابوعطا گرفته
لب‌ها تزریقی ور قلمبیدِس
گونه‌ها ورپریدِس و .......... دیگه پایین‌تر خطرناک می‌شه
شدیم مثل ژاپونی‌ها
دیگه نمی‌شه کسی رو به‌سادگی در جمعیت پیدا کرد و شناخت
در نتیجه وقتی علی تعریف، مهین را برای شهین
می‌کنه ممکنه شهین فکر کنه داره نازی رو می‌گه
حتا هیکل‌هاشون، باهم کوچیک و بزرگ می‌شه
یهو می‌بینی همه از لاغری، رو به موت‌ا‌ند
نه که قحطی شده‌ست و نون نیست؟
اون‌وقت این‌ها ‌می‌شه مد؟
هیچ موقع نفهمیدم ِکی، چی، مد می‌شد
شرمنده بانوان شیک پوش
هنوزعاشق رخت و لباسای دورة خان جونم و
خب اینم مد منه
یادش بخیر دهة هفتاد
یه درمیون دوستان رفیق گرمابه گلستان مثل هم
رخت ولایت... عبا گیوه می‌پوشیدیم و کلی فیس می‌دادیم
که ما اینیم و ایران و اینا
ولی این حکمت تاتو و نخ ابرو و لاغری به سبک افریقایی‌ها نمی‌دونم چرا از بساط مد جمع نمی‌شه
چه مد طولانی بود لاکردار!!!



ساعت به وقت من



روزی دوستی که خنده‌هام را می‌دید گفت:
چه خوبه وقتی شما زن‌ها خوش‌حالید
خوش اخلاق‌ید و آدم دلش می‌خواد
همه کار براتون بکنه
خیلی صادقانه پرسیدم:
خب چرا یه‌کار نمی‌کنید
ما بیشتر
و تقریبا
همیشه خوشحال باشیم؟
نه که به ‌خاطر خودمون
ما هر طور که باشیم یعنی دنیا همون‌رنگه و بازتابش هم همان خواهد بود
برای دل خودتون می‌گم:
که از خوشحالی ما در هاونش قند می‌سایند؟
از رضایت پر بکشه و حس غرور کنه
ها؟
چرا یه کاری نمی‌کنید
این دختران حوا همیشه خوش‌اخلاق باشند به‌جای این‌که
تا حرف زدید پاچه‌هاتون رو بگیریم؟


۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

خدایا مرا آن ده که مرآن به



پناه می‌برم به‌خودت که حکمت ورای تصور ما از معنای عظمت است
امروز آزاد شدم از هفت که نه از هفتاد و دو بند
و یک عمر اسارت به زنجیر خانم‌والده و جناب ولیعهد
بالاخره تموم شد
همه چیز به بهترین شکل و همان‌طور که به صلاح و خواسته‌ام بود پایان گرفت
امروز ساعت 9:30 دقیقة صبح جلسه تقسیم مدنی داشتیم
بین من و جناب ولیعهد
و بالاخره امروز پایان همة استرس‌های قانونی شد
سهم من از سهم ایشان جدا و از این به بعد هر کی تکلیفش با خودشه
حالا من می‌رم
کاری که سی سال پیش می‌خواستم انجام بدم و وقتش نبود
بالاخره شرایط گذار از این خاک پدری فراهم شد تا بال دربیارم
و جای دیگه شروعی دوباره رو تجربه کنم
باید از همه ساده‌گی‌ها و توکلم
از همه باوری که از خودت درم نهادی قدردانی کنم
که بار کج هرگز به مقصد نمی‌رسه و اهریمن همیشه روسیاه است
خدایا متشکرم که نذاشتی کار احمقانه‌ای بکنم و بدون صرف هزینه وکیل و ...... رسیدیم اون‌جا که از اول می‌خواستیم
خدایا برای حضور همیشه و هر لحظه‌ات کنارم و در زندگی‌ام
سجدة شکر برم واجب
چه خوبه که تو هستی حتا اگر هیچ کس پشتم نیست


رویاهای دروغ، دروغ، دروغ




از وقتی یادم می‌آد رابطة عجیبی بین چشم‌ها و دهانم بود. 

صبح به محض بیداری یک ریز حرف می‌زدم
از جایی که دیگه کامل‌ترش را یادم هست. هر روز خانم والده یادآوری می‌کرد :
هر خواب دروغ ده سال از عمر آدم کم می‌کنه
این‌طوری تضمینی وقت برای من حروم می‌کرد
خب دست خودم نبود، همیشه خواب پشت چشمام منتظر بود تا می‌بندم، بپرم در جهان رویا
خلاصه که ما از یه جایی ترجیح دادیم به‌جای تعریف برای خانم والده و شنیدن شعار هر روزه خود کفا بشم و رویاهارا در دفتر هر روز می‌نوشتم
خب خیلی سخته تو پر از هیجان و تصویر باشی و نتونی سر حوصله ترسیم و صحنه‌ها را با ذکر جزئیات توصیف کنی
بهتر از گوش خانم والده دفتر رویا بود تا چشم باز می‌کردم پیش از این‌که نصفش از یادم بره می‌نوشتم
در این‌که این بزرگان همیشه از جهالت انسان استفاده کردند شک نکن
تمام وقتی که پیش خانم والده بودم بسکه خواب‌های غلط غلوط برام دیده بود
عاقبت بخیری نصیبم شد
فکر کن
خواب‌ها از پسر شاه شروع شد تا انقلاب و
سید محله هم رسید
ما دیدیم این‌طوری پیش بره خدا می‌دونه چی گیرمون بیاد
دیگه دست خودم نبود و فقط می‌تونستم با کسی ازدواج کنم و دوستش داشته باشم که
خانم والده به‌قدر من بهش ایراد وارد می‌دونست
نه که نداشت. اون‌موقع فکر می‌کردم خانم‌والده به‌قدر من به پسرک سخت‌گیری می‌کنه
پس او هم همان‌قدر می‌تونه دروغ باشه
که من بودم
حالا این که بابت خواب‌های غلط غلوطی که یک عمر از زندگی و آینده به گوش ما خونده بودن
چقدر بناست از عمر والدة گرام کم کنه؟
کاش چارتا خواب دروغ گفته بودیم به این‌جاها نمی‌رسیدیم
همون در مرز سی چهل زحمت رو کم کرده بودیم
و این‌طور بی‌عشق، بی‌مهر و تنها نبودم

من هستم، تو هم لطفا باش



در حال حاضر فقط می‌تونم به دست شما نگاه کنم و خط بگیرم
می‌خوام به سبک خودت بگم:
قسم به انجير و زيتون
سوگند به طور سينا‏
قسم به اين شهر امن که اصلا هم امن نیست
قسم به لحظة آفرینش
قسم به لحظة خاموشی ستارگان
قسم به خاموشی خورشید
قسم به شب ، به روز، به هفته به ماه
به هر دمی که به این هستی گذشته
قسم به آفرینش آدم
قسم به اول چرایی عالم، تو
همان خواهم که تو اراده به خلقتش نمودی
اگر کمم خجل که بیش از این نتوانم
تو زیادم کن
تو با من باش همان‌گونه که با موسی در کنار نیل بودی
همان‌گونه که با او در طور بودی
همان‌طورکه با کودکی در خواب هستی
همان گونه که خودت خواستی در من نشستی
در من و با من باش
که از روح تو‌ام و از تو جدایی نتوانم
ای کریم بنده نواز
رحیم، مهر پرور
بی تو
زندگانی نگیرد هرگز آغاز



۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

مثل گضنفر




خیلی عادی و معمولی و مثل خیلی شب‌های دیگر تکراری
خوابم نمیبره
البته بگم یه نموره تقصیر معین بود
قدیما هر موقع دل شکستة عشقولانه می‌شدیم جامون پشت پنجره بود و ترانة داریوش در جریان
و اشک‌های ما هم براه
و آقا عجب حالی می‌داد؟ نمی‌داد؟
الان دیگه خودم را ریز ریز هم بکنم نمی‌تونم با یک ترانه حالی به‌جالی ، متمایل به عشقولانه بشم
و عجیبه از معین که از عهد سلیمان یا داوود به این‌ور گوش ندادم
شاید منو یاد دورة تاهل می‌انداخت و دوست نداشتم
دهه شصت بود و معین
شما که یادتون هست انشالله؟ خلاصه که امشب بی‌ربط گوش‌مون دو بار افتاد به پست معین
به خودم اومد ، گلوم از بغض می‌سوخت و چشمام آلبالو گیلاس می‌چید
اما به سبک تام که توی خواب دستش رو می‌بره و صحنه رو از روی هوا پس می‌زنه
کانال تی‌وی رو عوض کردم
رسیدم به سوال و جواب‌هایی که دیشب با خودم داشتم و نتیجه این‌که
هنوز خیلی چیزها سر جای خودش هست، دیگه نمی‌خوام.
یعنی این بهترین گزینه‌ای‌ست که کاش از اول تیک زده بودم
تنها جواب ممکن
بد نیست آدم دائم خودش رو تعبیر و نفسیر و در اون جهت برنامه ریزی کنه
نه؟
حالا یعنی برم بخوابم؟
نه که خوابم نیاد ها. نمی‌دونم چرا پام نمی‌کشه به سمت تخت
اینم لابد یه جور مرض ناشناخته است به سبک آنفولانزا مرغی که یقیین خیلی‌هامون داریم
و چون گرمیم خبر نداریم
مثل گضنفر

راست میگه؟



چقدر خوبه شب‌هایی که مطمئنم شما هستی
مراقبم‌ی و از چیزی باکی به دل ندارم
چی می‌شه که اراده نکردی یا نمی‌کنی هر لحظه باشی و من این همه شاد باشم؟
حالا نه که من، تنها شاد باشم
شما اون ذرة در منو فعال کن، باقی‌ش
با من
می‌خوام بخوابم انگار خستگی و راه این دو سال گذشته یهو از باورام رفته و بدنم بقدری شل شده که دلم می‌خواد به خودم عذاب بدم
بیدار بمونم و سر پا خواب ببینم
اما این حس آرامش رو تا جایی که می‌شه اندوخته کنم
می‌گم اگه شما نباشی این ماه می‌افته رو سر ما؟
همیشه می‌ترسیدم یه‌روز این ماه از اون بالا بیاد رو سقف خونه ما بشینه
نه که از این پایین کوچیک بود
اندازه‌اش بیش از این نمی‌شد
خب منم کوچیک بودم و همون‌طور که ماه با ترس من همیشه در حال سقوط بود
دنیا و خیابونا مونم عوضش گشاد و بزرگ بود
خیابونایی که یه روز آب رفت و همگی شد یک کف دست
یه چیز دیگه
آقای طهماسبی می‌گه ما اگه دردسر نداشته باشیم یابو برمون می داره
راست میگه؟
تورو جان اراده و آفرینش و اینات این قلم رو با ما دیگه بی‌خیال
بذار همین‌طور لمه رو ابرات بریم و کمتر وقت و بی وقت صدا بزنیم و بهت بگیم
چرا ؟
چرا؟
چرا؟
اول چرایی عالم که معرف حضور همه هست که شمایید
یادته؟
ای جونم

تهران پارکینگ بزرگی بنام پایتخت



تهران پارکینگ بزرگی بنام پایتخت
از صدای ماشین‌ها رو به سرسام می‌رم و دلم می‌خواد چشم ببندم و باز کنم وسط بیابونی، صحرایی چیزی باشم
جایی که هیچ صدای تولیدی این تکنو آلرژی درش شنیده نشه
بوی نون تازه و کاه دود زده
صدای مرغ و خروس و هیزم سوخته
آسمونی که هنوز آبی‌، فیروزه‌ای باشه
و رودهای خروشانش سینة زمین رو بشکافه و جلو بره
یه جا که شبا بری شب‌چرة اهل محل و همه یک خانواده باشیم
در اتاق‌های گشاد گشاد و با فاصله از هم
شب‌ها به هیچ دری قفل نزنیم و از ترس هیچ مزاحمی دور خونه‌ها دیوار نکشیده باشیم
پنجره‌ها رو به زندگی باز بشه و صبح با نون تنوز آغاز بشه
زندگی رو بین دو زایمان گاو همسایه تاریخ بزنیم و با برداشت محصول
جوان‌ها را روانة خانة بخت کنیم
آزادی را با رنگ تازه ای بنویسیم و حرمت‌ها را پاس بداریم
روز عید به دیدن ریش و گیس سفیدای ده بریم و از دست‌هاشون خیر و برکت بو کنیم
آرزوها را بر دیوارهای دل‌مان نقش کنیم
و ظهر برای دیدن‌شان به دل‌ها سر بزنیم
و شب از یاد نبریم و ندانسته
آرزوها را زیر تنمان له نکنیم



دستم بگرفت و پا به‌پا برد



مدیون منو هفت پشت منی اگه فکر کنی حتا از اندوه دشمنم حتا به سزا شاد بشم
هنوز چهار.
نه سه و نیم ستون سالم موندة بدنم داره مثل اسکلت فلزی لخت توی سرما می‌لرزهو صدا می‌ده
پناه می‌برم به خدا از شروسوسة اهریمن
و هم شما را شاهد می‌گیرم
نه اهل، تلافی و نه خوش‌حالی از رنج یکی از ذره‌های وحدت وجودت باشم
از صبح نه یه جیغ
با جیغ و ویغ‌های طویل و سروصدا در این خونه لرزیدم، ترسیدم، ضربان قلبم رفته تا شما
چه‌قدر زشت و غیر انسانی وقتی این‌طور به جون هم می‌افتند
به یاد آیاتی افتادم که از قیامت می‌گه و این‌که هیچ کس، کس و کار خود را نمی‌شناسه
پدر فرزند رها می‌کنه از ترس و وحشت
وقتی که به هم می‌گن: تو منو به راه جهل و گمراهی بردی
وقتی فریاد زده می‌شه: تو خواستی، تو وادارم کردی این کار ها رو بکنم
و دیگری نعره می‌کشه: تو چرا کردی؟
چرا می‌اندازی گردن من؟ می‌خواستی نکنی
وای خدا
هر لحظه تو فقط منو پا به پا راه ببر

تحمل بازتاب بدی‌هایی که به زندگی‌م روا داشتند را هم ندارم
خدایا چشم‌های‌مان را بگشا
دل‌هامان را زلال و شیشه‌ای
بی کدورت بی حرص و طمع
بی خشم و نکبت و آز
بگردان
به‌تو پناه می‌برم که
تنها پناهی


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...