تهران پارکینگ بزرگی بنام پایتخت
از صدای ماشینها رو به سرسام میرم و دلم میخواد چشم ببندم و باز کنم وسط بیابونی، صحرایی چیزی باشم
جایی که هیچ صدای تولیدی این تکنو آلرژی درش شنیده نشه
بوی نون تازه و کاه دود زده
صدای مرغ و خروس و هیزم سوخته
آسمونی که هنوز آبی، فیروزهای باشه
و رودهای خروشانش سینة زمین رو بشکافه و جلو بره
یه جا که شبا بری شبچرة اهل محل و همه یک خانواده باشیم
در اتاقهای گشاد گشاد و با فاصله از هم
شبها به هیچ دری قفل نزنیم و از ترس هیچ مزاحمی دور خونهها دیوار نکشیده باشیم
پنجرهها رو به زندگی باز بشه و صبح با نون تنوز آغاز بشه
زندگی رو بین دو زایمان گاو همسایه تاریخ بزنیم و با برداشت محصول
جوانها را روانة خانة بخت کنیم
آزادی را با رنگ تازه ای بنویسیم و حرمتها را پاس بداریم
روز عید به دیدن ریش و گیس سفیدای ده بریم و از دستهاشون خیر و برکت بو کنیم
آرزوها را بر دیوارهای دلمان نقش کنیم
و ظهر برای دیدنشان به دلها سر بزنیم
و شب از یاد نبریم و ندانسته
آرزوها را زیر تنمان له نکنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر