پریا پنجشنبهها تا ساعت، شش نیم دانشگاه داره و از برکت خیرات اخیر در قلب پایتخت کثیف
که اندکی سر خورده قلبش و تا انقلاب و آزادی هم کشیده میرم دنبالش
کنسرواتوار تهران در خیابان ویلا و کنار لونة زنبورها. که معمولا مسیر کریمخان تا هفت تیر پر از لاکپشتهای نینجاست.
و ازجایی که آدم باید خودش عاقل باشه
ترجیح میدم تنها در این مسیر نیاد
الان هم از بیرون تازه رسیدم خونه
راستی
سلام هم محلی. حالت خوبه؟
منم خوبم. شکر که توپ داغونم نمیکنه. همه چیز در بهترین شکل، اکنون و من مثل خر توی کیفم
بذار باقی داستان را بگم
امشب دوتا از همکلاسیها را تا خانة هنرمندان بردیم و کلی لذت بردم
اسم یکیشون معین بود و چند ماهیست به ارمنستان رفته و امروز برای تمرین پریا و یاسر اومده بود
کیف کردم
کیف ها
پسرک به سختی قدم برمیداشت. یک پا مشکل داشت. با کمال ادب و متانت نشست توی ماشین
بیست بار فقط عذر خواهی کرد که مزاحمم شده
منم هی گفتم: پسرم مهرههای تسبیح همیشه قبلی، بعدی رو هول میده تا بچرخه
ما هم برای همین اینجا هستیم. برای هول دادن
بعد که از هم جدا شدیم به پریا گفتم: به این میگن قصد. خواستن توانستن است. تو میتونی با همین شرایط فیزیکی بهترین پیانیست کنسرواتوار باشی و بری ارمنستان و تنها مسیر را ادامه بدی
میشد هم وا بده و گوشهای از خونه و به اندوه سر بسپره
اینجا همیشه اون نسخة نزدیک به خلوص انسان خدایی رو میبینم
مهم نیست چی هستی. مهم اینه چه اثری از تو در هستی ثبت میشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر