این وقتای جمعه که میشه دلم میره به خاطرات خیلی جوانی
نوجوانی
اونموقع که پردههای اتاقم صورتی بود و خاری به چشم عدهای دور از خانه
ساختمان روبروی ما زمان شاه خوابگاه دانشجویان تربیت معلم بود
منم تپل مدل دلخوش و بی خیال تابستون پشت پنجرة رو به بالکنیهای
این طفلیا
فیس میاومد از نوع ندید بدیدی
یا پشت پیانو و یا پشت سهپایه نقاشی
دایه قدسی هم رابراه نازم رو میکشید
سی همین هار شدم رفتم دنبال عشق ممنوعه و ازدواج پنهانی
اگه چهار شب گرسنگی و حسرت یه کفش نو به دلم بود
قدر هر ادا و اصول خانم والده رو میدونستم و نمیزدم به جادة خاکی
اون بیچارهها تا بوق سگ درس میخوندن من لم میدادم
رمان میخوندم.
البته نه از نوع مبتذل
فقط دافنهدوموریه میخواندم.
با اتمام کل کتابهای موجود بانو دوموری در بازار نشر،
منم رمان خواندن رو بوسیدم و ترک کردم
خلاصه که این تصویر بیشک یا پس زمینة oldsoungs داره یا abba
چه روزهای خوبی بود و هی هول بودیم تند و تند بزرگ بشیم
حالام نمیدونیم به کدومطرف بدویم؟
به پیش که رو به مرگ است
به پس، که ناممکن است
پس در اینک آرام گیریم
آرام
با یک موزیک خوب
یه شمع
اگه بود یه عود و یه استکان چای تازه دم
بریم؟
من هستم
تو هم باش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر