۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

ساحر



از لای در سرک کشیدم.
مثل همیشه نگاه ساکت و آرومش به پنجره بود. از اول صبح می‌شینه اون‌جا تا وقت نماز. بعد از نماز هم وقت غذاست و جمع کردن کامواهای بهم تافتة جوانی
سرد و بی‌رمق نگاهم کرد.
گرمای همیشه در نگاهش نبود. انگار حرف می‌زد؟!
دوباره به تصویر پشت پنجره برگشت.
از سماور روسی که هنوز با ذغال می‌سوخت چای ریختم.
همیشه می‌دونستم اگه آرزوهام را بهش بگم، انگاری خدا می‌شنوه و برآورده می‌شه.
بعدها فهمیدم بعضی ساحر به‌دنیا میان و یک خط مستقیم با خدا دارند
خدا می‌دونه چند سالی بود از کسرت آرزوها سراغش نیومده بودم
اما اون‌جا بودم که براش از آرزوی بزرگ زندگی‌م بگم
انقدر این دست و اون دست کردم که بلند شد و به طرف حیاط رفت . کنار حوض آبی وضو گرفت
وقت من تموم شده بود
و باید می‌رفتم
و هنوز آرزوهام تلمبار سینه‌ام بود
خوبی بچگی به همین بود. تا می‌رسیدم آرزوم رو می‌گفتم و فکر نمی‌کردم
آرزوهام زلال بود


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...