یه وقتی غم نداشتم و بهعلاوة خیلی چیزها که از قرار خیلی واجب و زروری نبود داشتنش
اما دایم غر میزدم و از عالم و آدم طلبکار بودم
این ایام که پشت سر رفت، بقدری آشفته بودم که آرزو داشتم برگردم به پشت سر که غم نداشتم
یعنی دنیا معمولا همینه، همیشه طلبة چیزهایی هستیم که نداریم
وقتی که داریم، ذهن نمیتونه ساکت بمونه و دنبال یه سوژه تازه میگرده برای اندوه
خلاصة کلام اینکه در این توقف کوتاه زمین فهمیدم جهنم همان چیزی بود که در تجربة مرگ ندیدم
ذهن
از جسم دور میشدم، زمان و مکان و هویت انسانیم از ریخت افتاد و با سرعت تمام از جسمم دور میرفت
همه شعف بودم
نه پیر دیدم نه پیغمبر
یعنی ایستگاهی که ما رفتیم هنوز خبری نبود. شاید اگر برنمیگشتم اونها را هم میدیدم؟
به هرحال بهترین چیزی که کشفیدم نبودن ذهنم بود.
شد بهشت آسایش
حالا من در این سیزده ساله خودم رو کشتم که به اون بیذهنی برسم و به دشواری افتادم
ذهن موجود پدرسوختهای که جز اندوه و یاس انسانی محصولی نمیده
خدایا منو از شر این ذهن رها کن تا به بهشت آسایشت مقیم بشم
سلام به روزهای خوب خدا
به انسانهای، خوب خدا
به زندگی که سبز است و زیبا
البته به شرطی که بخواهی باورش داشته باشی
مواظب فرکانسهای ذهنیمون باشیم تا متمایل به جهنم نشه
صبح زیبای همگی بخیر و شادمانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر