نمردیم و بالاخره زمستون تشریف آوردن
کلی داشتم نگران میشدما. نگران کشاورزا، باغدارا ، زحمتکشا
نمیدونی چه حال گیری خفنیست وقتی به زمین و گیاه میرسی، آمادهاش میکنی برای خواب زمستونی
از سرما خبری نمیشه و شاخهها جوونه میزنندکه
یهو ننه سرما تنوره کشون از راه میرسه
و جوانهها میسوزه
طفلی یاسهای مقیم بالکنی فکر کردن بهار شده همگی رفتن تو مایههای زندگی
این یه نموره هم شبیه ما نیست؟
از بچگی ذوق داریم که بزرگ بشیم.
به محض بزرگی و رسیدن، زمستون میشه و بهتره بریم به خواب زمستونی
ولی ما چنان اشتیاق سیری ناپذیری داریم که میخواهیم حتا در فصل سرد هم رشد کنیم
ندیدی؟ فقط بچگی از خونه فرار میکنیم
تاحالا شنیدی کسی در بزرگی از خونه فرار کنه
شنیدم باید مثل حسن کچل سیب بچینن تا از خونه برن بیرون
عقل خوب چیزی است عزیزم
وقتی باید میرفتم به خواب زمستونی خونة پدری و مکتب و دوات وارد بهار و شکوفایی بیموقعی شدیم که تا هنوز نشده دوباره جوونه بزنیم و حس کنیم بهار هنوز هست
مال مام هست
یعنی واقعا هست
بهقول گلی: هی، انگاری نمیفهمی وقت رفتن رسیده؟
ولی یاروی ما نرسیده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر