تجربة یه حال جدید
تا همین چند وقت پیشا بطور معمول موضوعی بود که از وضعیتم ناراضی باشم
مهمترین اونها تنهایی و نبود یار، رفیق گرمابه و گلستان بود
هر چه زمان پیش اومد
من پس رفتم
یعنی خودم که نه
منم پس رفت
وقتی بارها دردم گرفت.
از نزدیک ترینها آسیب دیدم و از ریشهها بریدم
همه و تلخترین رنجها را چشیدم ، مزه مزه کردم تا برگشتم به نقطة آغازم
اون وقتی که از این سر کارگاه به اون سرش نگاه میکردم و تنها غصهام نبود عشق بود
تازه از اونم بهتر.
حتا گنجایش و حوصلة اینم برام نموند
حالا فقط به سکوت درون احتیاج دارم
بیآرزویی
نخواستن هیچ سبک
در سکوت و سکون
در نبود هیچ
یه خونة روستایی ساده و سبک
راحت و دم دستی با یه اجاق بزرگ که هم نون بپزم
هم دلم رو گرم کنه و بنویسم، نقاشی کنم یا بسازم
در هر شرایط باید دستام یه کاری بکنه
خدا کنه اونا نرسه به هیچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر