دنیای من مثل همیشه عجیب و پر از هیجان به پیش میره و میترسم به نقطهای برسم که نتونم ازش دل بکنم و چنان جذب این وجه از دنیا بشم که باقی کل را از دست بدم
از دیروز حال بدی داشتم یه جور نیمه هوشیاری مایل به هپروت
نتیجه دو دوتا هم که همیشه چهارتا بالاخره پلههای صدرا کار دستم داد
وسط دفتر شعبه از حال رفتم. بعد از لحظاتی پشت چشم باز بانوان گرام را دیدم که سعی داشتند به حالم بیارن
یهجورای از اتاق آمدم بیرون و مقیم صندلی کنار شعبه شدم
یه مقیم میگی، شما هم به نیت خودت قربتا الی الله یه مقیمی بخون
تو گویی، من سنگ
نمیخوام حدیث از حال رفتگی بگیم. حدیث، حدیث انسانیت است
نمیگم از اورژانس که بعد از نیم ساعت تشریف آورد.
که واقعا خنده داره
بعد از نیمساعت و بیست دفعه تماس نه بیسیم داشتن، نه کپسول اکسیژن
واقعا اگه یکی با وضعیت مداوا در ایران علیالخصوص ، در این کثیف پایتخت نامهربون، سکته کنه
بیشک خواهد مرد
از قرار به مرز قلب و سکته شمارة دو نرسیدم
اورژانس افتضاح. تا دلت بخواد
بیمارستان دولتیش از اون بدتر
دروغ چرا ؟
فکر نمیکردم کار به پریا و اینا برسه و پول زیادی همراهم نبود
گزینة خانواده هم که اصلا از انتخابهام نبود
در نتیجه خواستم برم بیمارستان دولتی
بالاخره هر آدمی باید همه چیز رو در زندگی امتحان کنه و این سادهترین راهش بود
امیدوارم این واحد رو بخوبی پاس کرده باشم
حالا میفهمم چرا به بیمارستان فیروز گر یا بیمارستانهای دولتی میگن: قصاب خونه
در نهایت همون پول شخصی رو دادم بدون امکانات و حتا تخت و جا
اینم ولش. حرصم خوابید بسه
اما بگم از مردی که توی دادگاه فهمید حالم خیلی بد و خیلی هم تنهام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر