باید با افتخار بگم از صبح هیچ کاری نکردم
چشم سرکار والده روشن که خودش همه عمر از صبح هیچ کاری نکرد و موتورش رو بست بهما
یهخورده ول زدم و دیدم هنوز کالبد انرژیم برنگشته
خب بیوقته و با صدای طبقه بالایی از خواب پریده بودم
و پنداری کالبد انرژیم در یکی از ابعاد حسابی تو حال و هول بود و نفهمید ما پریدیم از خواب
بعد از یکساعت خوابرو رفتم دوباره و مثل میت روی تخت افتادم
چشم باز کردم نماز ظهر گذشته بود اما خودم کامل بودم و کالبدم برگشته بود
باور کن
خب تو اگه نمیدونی چه بهسرت میآد تو خواب که دلیل نمیشه من چت کرده باشم
فقط به این فکر کن که شخصیتی که در رویا جابهجا میشه ، در بعد زمان سرک میکشه
کدها یا خبرهایی رو با خودش میآره که چند وقت دیگه بهدردش میخوره
میتونه ذهن تو باشه و خوابهای روانشناسی؟
خلاصه که بعد از این همه به یک کشف بزرگ نائل شدم
ما اینهمه نویسنده دیدیم و اینهمه الکی پلکی باد تو لباسمون کردن که تو ............. یی
ولی یکی محض رضای خدا که نه محض رضای وجدان حرفهای نگفت بهما گیر کارمون کجاست؟
اون گیری که خودم میدونم هست و نمیدونم کجاست و نمیبینمش
کاش بهجای وقت حرام کردن با این جماعت اهل قلم بیخاصیت یه کارگاه رفته بودم
شاید الان یه چیزی بهم اضافه شده بود؟
هر طایفه فیس و چیس خودش رو داره
برای همینم منم هیچوقت کسی نمیشم چون در مقولة فیس کم میآرم و ولو میشم روی زمین
و در نتیجه هرگز آدم مهم و موفقی نخواهم بود
چون برای هیچ کس نه دستمال یزدی به دست میگیرم و نه پنچری باطنیم بهم اجازة فیس میده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر