۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

هر شب تنهایی




چی می‌شد که قدیما جمعه روز فامیل و دید و بازدید و اینا بود
چی شد که دیگه کسی حوصلة معاشرت نداره؟
فرقی نداره با کی.
کسی حوصله نداره مهمون بیاد

زمان جنگ چیزی که ما را نگه داشت همین جمع‌های خانوادگی بود
وقتی دور هم بودیم و با خنده ساعات را ورق می‌زدیم به جنگ و بلایی که به وطن نازل شده بود کمتر فکر می‌کردیم
حتا عروسی‌ هم می‌گرفتیم
کمتر انتظار وضعیت‌های الوان را می‌کشیدیم و در صورت وضعیتی قرمز یا زرد با خنده خنده ردش می‌کردیم
تازه اینا که چیزی نیست
سال آخر ما چندین ماه پیاپی ساکن ولایت بودیم. نه تنها. با جماعتی بسیار
همه‌اش و هر لحظه‌اش برام خاطره شده
اما در لحظات امن و ساکت همیشه تنها بودم. چون در اون زمان دلم می‌خواد تنهایی‌م رو در آرامش حس کنم
نه که هنر می‌کنم. خیر قربان. به این می‌گن عدم باور ما از هم
واژه‌ها دگرگونه و از ریخت افتاده
مفهوم خانواده رنگ باخته
حوصله کسی را ندارم
او هم در همین فکر
حوصله من و نداره
این یعنی فاجعه
هجده سال، هر شب تنهایی طی شد و بهش گفتیم :
زندگی
ولی یکی نیومد که هنوز باشه و بهش بگیم رفیق گرمابه و گلستان
بسکه ترسیدم
خلاصه که جمعه هم‌چنان سرشار از عطر و یاد کودکی می‌رود
و من هم‌چنان کودکی بین شاخه‌های درختان باغ پدری‌ام که
ریه‌هایی پر از عطر بهشت دارم
کباب ظهر جمعه را به سیخ خواهم کشید
تا خاطره امروز در دفتر ما
با عطر جمعه‌ای پدرانه ثبت شده باشه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...