این چند روز کانون ادراکم در زمان حرکت کرده و به سمت جنگ چرخیده
من موندم و آشفتگیهای خاطرات زمان جنگ
وقتی جنگ شد، من تازه پدر را از دست داده بودم. چهقدر احساس تلخ و بیپناهی داشتم
شاید برای همین زوری عاشق شدم و زوری زن شوهر شدم
شاید به یک ستون ، یک تکیهگاه نیاز داشتم. بیخبر از اینکه تکیهگاهم خودش یه ستون میخواد که بهش لم بده
برای یک آدم معتاد همه چیز میتونه اون ستون و حق قانونیش باشه
و ارث پدری من که بیشک از اول به اشتباه به من رسیده بود، شد حق منقل و وافور آقا
یه روز به خودم اومدم و دیدم، هی وضعیت قرمز و زرد و سفید میشه و من با دو بچه تنهام
البته خانواده هم بود. همه در یک ساختمان زندگی میکردیم. اما با نوع زادواج من، جایی بین اونها هرگز پیدا نکردم
ازدواجی بیخبر و یکباره
در نتیجه من موندم و تو این بچهها
ذگر شب و روزم شده بود؛ لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ و چه وقتها که با دو بچه لرزان و وحشتزده به زیر پلههای ساختمان پناه میبردم
تا وقت موشک بارانها
سه ماه تفرش بودیم.
همه با هم. من و خانواده من و ماخانواده آقای شوهر
یه روزم که آمار خلافش بالا زده بود و خانواده تاب بیآبرویی آقا رو نیاورد که میرفت پشت ساختمان و بساطش را برابر باغبان و کارگرها پهن میکرد منو بچهها را برداشت آورد تهران و خودش غیبش زد
ساختما خالی از سکنه بود و مرد من پای منقل این و آن و من در یک ساختمان شش طبقه و
در یک محلة خالی شده از سکنه موندم و این دو بچه تنها
هرگز نمیخوام به اون روزها فکر کنم.
البته منو بچهها برگشتیم به خانة پدری در تفرش. بی حضور آقای شوهر
چه روزهای تلخی که بر من و این بچهها نگذشت و دوسال بعد هم متارکه کردم تا امروز
ببین چهقدر این جنگ و امنیتش برام گرون تموم شد
من بودم و تو و لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
هنوزم منم و تو لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
تا کی منو وتو
لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ؟؟؟؟؟؟
من موندم و آشفتگیهای خاطرات زمان جنگ
وقتی جنگ شد، من تازه پدر را از دست داده بودم. چهقدر احساس تلخ و بیپناهی داشتم
شاید برای همین زوری عاشق شدم و زوری زن شوهر شدم
شاید به یک ستون ، یک تکیهگاه نیاز داشتم. بیخبر از اینکه تکیهگاهم خودش یه ستون میخواد که بهش لم بده
برای یک آدم معتاد همه چیز میتونه اون ستون و حق قانونیش باشه
و ارث پدری من که بیشک از اول به اشتباه به من رسیده بود، شد حق منقل و وافور آقا
یه روز به خودم اومدم و دیدم، هی وضعیت قرمز و زرد و سفید میشه و من با دو بچه تنهام
البته خانواده هم بود. همه در یک ساختمان زندگی میکردیم. اما با نوع زادواج من، جایی بین اونها هرگز پیدا نکردم
ازدواجی بیخبر و یکباره
در نتیجه من موندم و تو این بچهها
ذگر شب و روزم شده بود؛ لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ و چه وقتها که با دو بچه لرزان و وحشتزده به زیر پلههای ساختمان پناه میبردم
تا وقت موشک بارانها
سه ماه تفرش بودیم.
همه با هم. من و خانواده من و ماخانواده آقای شوهر
یه روزم که آمار خلافش بالا زده بود و خانواده تاب بیآبرویی آقا رو نیاورد که میرفت پشت ساختمان و بساطش را برابر باغبان و کارگرها پهن میکرد منو بچهها را برداشت آورد تهران و خودش غیبش زد
ساختما خالی از سکنه بود و مرد من پای منقل این و آن و من در یک ساختمان شش طبقه و
در یک محلة خالی شده از سکنه موندم و این دو بچه تنها
هرگز نمیخوام به اون روزها فکر کنم.
البته منو بچهها برگشتیم به خانة پدری در تفرش. بی حضور آقای شوهر
چه روزهای تلخی که بر من و این بچهها نگذشت و دوسال بعد هم متارکه کردم تا امروز
ببین چهقدر این جنگ و امنیتش برام گرون تموم شد
من بودم و تو و لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
هنوزم منم و تو لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
تا کی منو وتو
لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ؟؟؟؟؟؟
شاید حالا بتوان درک کرد از چه رو اینچنین از مردان گریزان شدی. بهتر نیست با بخشش پشت سر به امروز سلام کنی . شاید نگاه منتظری پشت در منتظرت باشه؟
پاسخحذفبه خدا به پیر به پیغمبر نه تنها گریزان نیستم
پاسخحذفبلکه معتقدم خلقت آدم یکی از شاهکارهای آفرینش خدا بوده
مامکه یه در میون آه و نالهمون به راه
کدوم گریز؟
نمیدونم
شاید راست میگی