همه به نوعی دچار توهماتی ناشناخته رشد میکنیم. مثل توهمی که از تعریف خدا و یا دنیا و زندگی و عشق داریم
توهمی چون هیچ کدوم نتیجه برآورد ما نیست. برامون گفتن:
زمین گرد و این آسمون،
رنگش آبی و شبها هم که خوشید نیست، سیاه میشه
تو دختری و برادرت پسر و یا اینکه تو به دنیا اومدی فقط برای ادامة نسل
یا معیارهایی که برای خوشبختی تعریف کردند و نه خودشون میدونستن خوشبختی چیست و نه تونستن تعریف درستی ازش به ما بدن
در نتیجه منم رفتم مثل باقی دخترا تو توهم عشق و انتظار این دنیا
اما از نوعی دیگر
خب همیشه از بچگی منتظر یه پسری بودم. حالا چهطور و از کجا این وهم به سرم زد، خدا میدونه
اما چون نژادن باسایر دختران حوا یه نموره فرق داشتم
منتظر عشق نبودم.
فکر میکردم یک همبازی دارم که به همه عالم سر و هیچکی به گرد پاش نمیرسه
حتا میدونستم یهجایی زیر این آسمون داره نفس میکشه و بهموقع پیداش میشه
همهاش برای من حکم همبازی داشت.
پسرها فقط همبازی من بودند و خیلی از جهان عشق مطلعم نکرده بودند
در نتیجه تا رسیدن به بلوغ ما همینطور منتظر همبازی خیلی بیربط دوست داشتنی مان بودیم اما بی شک هیچ کدوم از دوستانم نبود. مثلا
نه منصور دیده بان.
نه حمید سیفناصری. نه فریبرز تهرانی و نه مجید وصالها................
خلاصه که ما همینطور منتظر همبازی بودیم و اینارا هم بیش از اسباب بالای درخت رفتن و اشک دختران لوس و گریه ناک مدرسه را درآوردن نداشتیم
اینو داشته باش که رسیدیم به بلوغ و اذان گفتن
برم تا انرژیهای بین دوزمانی تازه و ناب در کل جریان داره من سهم خودم رو بگیرم و برگردم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر