گریه داریم تا گریه
بعضی وقتا یهجور میگریی که انگار روحت رو میشوره
بعدش یهجور حس سبکی ناشی از تخلیة همة اون سرکوب شدهها آدم رو فرا میگیره
یهنوعی تراپی. اما ناآگاهانه. شاید اینها رو دیگری تصمیم میگیره و اتفاق میافته
مثل باقی کارهایی که نمیدونیم چرا؟ و کردیم
به خودم اومدم جلوی آینه ایستاده بودم. خودم خندهام گرفت
یه خانمی برابرم بود با شلوار جین و یک بلوز مکش مرگما. وااااووو
دلم نخواست عوضش کنم. یادم نیست آخرین بار کی به رضایت جین پوشیدم. یه عالم جین دارم
همه نو. فقط یکیش رو داغون کردم. چون مثل گداها حس میکنم، فقط با اون راحتم
خلاصه که رفتم خرید. بهار تا دلت بخواد پر بود از مردم شکمو که اومده بودن دنبال باقی سور چرونی آخر تعطیل
بهار و اقلیتهاش خوبی این منطقه هستن. تاریخ و تقویم و هیچ چی در روند زندگی تاثیر نمیذاره
از پشت پنجرهها که رد میشی، صدای خنده و ادویهجات مختلف کوچه رو برداشته
و صدای قاشق چنگالی که به بشقابها چینی میخوره
یا مستی داره ترانهای عاشقانه میخونه
خلاصه که کلی خرید کردم برای ساختن خاطرة امشب
برم پیتزا درست کنم و بعد میآم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر