از بچگی دو عیب عمده داشتم که همه زندگیم رو رقم زده
اولی که دهنم لق بود و دومی هم کانون ادراکم
بدی اولی این بود که نمیتونستم هیچ کار یواشکی ، یا یک راز برای خودم داشته باشم
کافی بود خانم والده از زاویه چپ نگاهم کنه
خودم سبزی تا پنیر و گردوش رو میگفتم.
دومی هم، جو گیری کانون ادراکم بود که مثل کش به هر سو که نظر میکردم از جا در میرفت و
در نقطة ادراک جدید مینشست و اون میشد
بخصوص ته کلاس درس
القصه که به هر شخصیت و نقطه و زمان ..... که توجه میکردم، در لحظه حاضر و بخشی از همون میشدم
امروز خودم دیگه چیز گیجه گرفتم، کیام؟
چهکارهام؟ کجام؟ منگ و هپلی
از صبح فهمیدم کانون مانون امروز تعطیل. پیدا نبود کجا افتاده
از ظهر که دمش رو گرفتیم دیدیم شده فورسگامپ
به هر طرف بذاریش تا پوست باهاش میره
دو سه ساعتی خفن نقاشی کردم. فکر میکردم دیگه کی منو از بوم جدا کنه؟
بعد از نماز مغرب حتا از یک متریش هم رد نشدم
وبلاگ نوشتم، شام پختم، سریال کرهای دیدم
آخرش غمگین و افسرده از پای تیوی پاشدم
آخه امروز سوژهها کمی حزن آور بود
خلاصه که خدا کنه تا آخر شب با یه جانی بالفطره مواجه نشم
که ممکنه صبح در صحنة جرم چشم باز کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر