عصر رفتم دنبال پریا و از دانشگاه بردمش هاتچاکلت و مهمونش کردم
مثلا خواستم ادای مادرای باحال رو در بیارم و کلی خرید کردیم و اومدیم خونه
و فقط پنج دقیقه، پنج دقیقه کافی بود تا دوباره از خونه بزنم بیرون
وسط ترافیک گیر کرده بودم و نمیدونستم کجا برم؟
خدایا چرا این وقتا کسی رو ندارم که بتونم آزادانه بهش زنگ بزنم و بگم:
هی
چطوری؟
کجایی ؟
برنامهات چیه؟
مغز من در شرف انفجاره
تو چطور؟
چه رفیقم هستی؟
خب برای این احوال چه کاری میتونی بکنی؟
و اونم اگه آزاد باشه، ميگه دعوت به یک فنجان چای گرم
و من از ته دل ذوق کنم
خب اینم شد زندگی؟
بالاخره از خستگی برگشتم خونه
ولی همچنان قهرم
یکشب خواب راحت با پریا بر من حرامه
حالا اگه یار بگیرم یا برم همینطوری
گم و گورشم
صدتا صاحاب پیدا میکنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر