به کمبود انرژی برخوردم. نه نوشتنم میآد.
نه راه رفتن و نه حتا تفکر
گاهی انرژیهای کیهانی هم نم میکشن شاید،
نه که چند روز گذشته هوا همهاش ابری بارونی بوده
هر چه انرژی مثبت کیهانی اون بالا منتظر ارصال بود
با سنگینی بارون ریخته روی زمین و لاجرم نمیدونم چی شد که مام ول شدیم روی زمین
چند روز گذشته یه سه کردم
و چون در باورهام حق هیچ نوع سهای ندارم
الظهرومن الشمس که خودم خودم رو بیچاره کنم
گو اینکه به حرف گربه سیاه بارون نمیآد و هستی نظم خودش را داره
ولی این هستی از من تعریف میشه و تا من میرسه
مثل همه اشکال دنیا که تعریفش از من شروع و به توهم ختم میشه
قانون اول زندگی من میگه:
هرچه بکاری باید درو کنی
حالا نمیدونم این تبصره ماده هم داره یا نه
به هر حال وقتی کاری میکنم که تو ازم رنجیده میشی اون رنجش رو خودمم حمل خواهم کرد
چون انرژی که از من به دیگری رسیده نه قطع میشه و نه برمیگرده
من و دیگری در یک حال و تجربة مشابه داریم اون رو حمل میکنیم
حالا منم موندم در حمل یکی از همین حکایتها
برم فعلا بالکنی و گلها رو آب بدم تا کارمای تشنگی گلها هم یقهام را نگرفته
تا بگم و بلکه از شر این امواج رها شدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر