یه شب جمعه پر از خالی
البته نه خیلی خالی. اوه . بذار اول اینرو بگم
پشت کامپیوتر نشسته بود و انگار داشت سرچ میکرد. چند تا چیز پرسیدم. بیاونکه سر بلند کنه
حوالهام داد به قفسههای پشت سرم.
نگاهی به کتابهای مورد اشاره انداختم. اونی که میخواستم بینشون نبود
پرسیدم: اگه اینجا نباشه، یعنی نیست؟
- باید یک جلد مونده باشه. دیشب همونجا بود. انقدر با سگمحلی جواب میداد
که هی اینپا اون پا کردم برم.
ولی یه چیزی نگهم میداشت
بیمقدمه گفتم:
کاش بچه بودیم و با یه شزم، کتاب پیدا میشد.
نیم نگاهی به خوشخیالیم انداخت
از سه چهارم شیشه عینکش میشد تیزی نگاهش رو حس کرد
مور مورم شد.
پشتم یخ کرد.
با کمال وقاحت رفتم اونطرف میز.
با قیافه طلبکاری دستام رو گذاشتم لبة چوبی میز و گفتم:
« بهتر نیست یکی رو استخدام کنی تا که جواب مردم را بده؟ » سرش را بالا کرد.
دیگه مطمئن شدم خودشه
خب، کی بود؟
نوک زبونم بودها. اما نمیاومد بیرون. از ماسیدن نگاهش روی من
فهمیدم اونم دنبال همون جواب میگرده. گفتم:
- جهان امروز. نارمک.
خندید : « آقای ملک و پسرش که میگفتیم عاشق تو شده که جزت دربیاد و بهت بخندیم.»
وای ده سال.
چی هزار شاید سه هزار سال جوون شده بودم.
خودم یه نگاه کردم. صندلی رو کشیدم جلو نشستم.
ما از اراذل اوباش دوران راهنمایی بودیم که از فرط شر مبصرمون کردن.
بلکه آروم بگیریم.
امیر از همه گنده تر بود و کل مدرسه ازش حساب میبردن.
ولی دلش مثل پروانه نرم و لطیف و آبی بود. هم محلی عهد نارمک.
تازه چشمم افتاد به ویلچری که روش نشسته بود.
پرسیدم: « مجید وصالها یادته؟ »
- وای آره. بیچاره شب چهارشنبه سوری چه بلایی سر خودش آورد. تو از بچههای قدیمی خبر داری؟
یاد عشق اولم افتادم. حمید رضا ..... :
- دورا دور از حمید رضا خبر شنیدم.
- همون بچه خوشگله، چشم رنگی داشت و خر خون کلاس بغلی بود؟
- آره. دکتر شده. ولی در غربت ...!
- ای دیگه.
بیربط پرسیدم. : پات و چه کردی؟
بیربط گفت:
گذاشتم سر، محل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر