۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

هزارسال، عشق




واقعا که؛ دیگه گندش دراومده. اینم شد زندگی؟
همیشه یه‌پای بساط لنگ می‌زنه. یا دلم گرفته یا زیادی گشاد شده، یا غمگین در حد مرگم
یا از خوشی در مرز ذوق مرگم.
یا عشقم خشکیده و ته کشیده
یا بی‌خود و بی‌ربط چنان درم فوران می‌کنه که مجبورم بیست بار دور خودم بچرخم و وقایع ساعات گذشته را مرور کنم
ببینیم چی شد که یهو همچینی شد؟
فابریک که دیگه عشق‌مون خشکیده و برای هیچ‌کی طراوت پیدا نمی‌کنه

دل‌مونم که مثل ماشینم می‌مونه که از صبح تا شب تو کوچه، جلو در پارک و خاک می‌خوره
و فقط گاهی باهاش یه نوک پا تا بازار می‌رم
مثل ماشین و دل یه خانم دکتر که فقط تا مطب می‌ره
حیوونی دلم می‌سوزه که اگر بی‌عشق دوباره ریپ بزنی حالش نیست بخوام مقاومت کنم.
در تجربة اول فهمیدم در نهایت این روح که باید دل بکنه
یا دل نمی‌کنه و برمی‌گرده
از همین رواست که نمی‌دونم چرا همچین یه جوریم می‌شه؟
انگار به‌قدر هزار سال دلتنگم،
به‌قدر هزار سال عاشق،
به‌قدر هزار سال هیجان زده
انگاری همین نوک زبونم‌ه ها اما نمی‌دونم چرا بیرون نمی‌پره و منم خلاص نمی‌کنه که حداقل بفهمم
این‌طور دلتنگ کی‌سم؟
خب اینم شد زندگی؟
قدیم بود برام جن گیر و دعا نویس می‌آوردن
خلاصه که الانه است از درد دوری قلبم بُپکه
اما دوری، کی؟
فردا نگی همه جا، طرف خل شده.
تا فردا خدا بزرگه
یه سیب بندازی بالا تا بیاد پایین صدتا چرخ می‌خوره
ولی خودمونیم،
اینم شد زندگی
هیچ‌کی رو نداشته باشی براش یه نامة عاشقونه بنویسی؟

باور کن این نامه اونم از جنس کاغذ را دست کم نگیر که خودش نصف ساحری عشق را می‌کنه
خلاصه که باشه زندگی
این همه حرف قشنگ که مونده رو دستم کجا بریزم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...