در پسه تاریکی بیآغاز و پایان دنیا
دری به روشنی انتظارم گشودهشد
به درون رفتم
اتاق، بیروزن تهُی نگاهم را پر کرد
سایه ای به وجودم خزید
و همه شباهتم را در ناشناس یاش با خود برد
پس
من
کجا بودم؟
شاید زندگیایم پشت نی ستان نوسان داشت و
انعکاسی بودم که بیخودانه خلوتها را برهم میزد؟
شاید خود، خلوت بودم؟
شاید تنهایی، شاید همه مرگ؟
تاریکی همه من بود
و مرگ هم من بودم
که در سکرات بُهتی فرو میرفت
که پایانم را فرا میخواند
و باز پسه در
همانجا هم تنها بودم
دری که روزی همه باورهایم پشتش جا ماند
در گنگیاش ریشه داد
و روزی هم خواهم خشکید
و از زمان محو خواهد شد
زندگیام صدایی بیپاسخ نبود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر