۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

ذوق، قلم


عکس

این متن زیر راسال 1371 نوشتم.
در حزن متارکه و دوری از بچه‌ها که در اوج یاس و غربت زجه می‌زدم و خود گم کرده بودم
یواشکی می‌نوشتم
وقتی کمی تا نسبتی به آدمی گراییدم
یه رو به شیخ که سعی داشت در ظلمات ورطة جدید دست‌گیرم باشه، نشان دادم
شیخ اولین و تنها مشوق‌م بود
همان شیخ حبیب خدا« مرحوم ذاکری »
هم او که بعدها دستگیرم شد و در شبی، ذوقم را به دستم داد
قلم
و گفت:
باید بنویسی.
نقاشی خوب است.
برای این قلم آمدی
ومن‌که از حیرت و خوشی نمی دونستم چه کنم ؟
هرگز در خودم جرات به رخ کشیدن
نوشتن و دیدن نمی‌شناختم
تا سال‌ها نوشته‌هام را به کسی نشان ندادم.
تا صدقه سری وبلاگ نویسی.
همه چیز از این‌جا و ناشناسی شروع شد
نه اعتماد به نفس، نه جرات و نه جسارت
بابا
من ماله کش بودم نه اهل کتابت
حالام فقط رو دارم
نه قلم
اون‌وقت‌ها واقعا

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...