امروز مثل خانمها یک فصل کار کردم
مشتمل بر شش صفحه
گاهی خود، نوشتن. مرحم حالات روحی میشه
یادآوری، تقویت و باور اینکه داستان به همین سادگیها نیست
غروب به شب چسبیده و هیچ اتفاق مهمی در امروزم نیفتاده جز اقدامات اولیه
هر آنچه که دوباره از امروز استارت خورده
و باز حقیقت است، هر آنچه که همچنان اسمش نیاز و تنهایی مونده
فکر کن خان پشت خان در تنهایی سپری میشه و نمیدونم کی به خان هفتم میرسم
خب میتونم ساده و صادقانه بگم:
حالا ما یه وقتایی به زبون لری یه چیایی میگیم، ولی شما جدی نگیر
و ما همچنان همان بندهایم که بودیم
و جایز الخطا و اینا و حالا هم به همون زبون ساده
بگم: خب خیلی سخته این همه تنها تنها این سربالایی ها را رفتن
مگه تو برای همین چیزا ما رو جفت جفت نیافریدی؟
یه شارژی حمایتی، شونهای امنی
هیچی در بساطت باب احوال من نداری؟
یه خورده فکر کن
منو ببین. دلت برام نمیسوزه؟
میگم نکنه فکر میکنی همه اینا رو یه کامپیوتری میگه
که شما هم جدی نمیگیریش؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر