به وجدان کاری این دیگه دست خودم نبود
امروز که ما خواستیم مثل بچه آدم کار کنیم نوبت اعلام کوپن محبت بود
دوستی با یک پای سیب فوقالعاده به دیدنم اومد
چه خوبه وقتی یکی برات ارزش قائل میشه و توی این ترافیک واویلا میزنه وسط طرح ترافیک
فقط میآد که از دلت در بیاره، آنچه را که نمیداند چیست؟
صرف حزن تو کافی بود تا او اکنون اینجا باشه
این یعنی موهبت
و منکه از این موهبت خرکیف بودم، به سپاس و قدر دانی از موهبت برآمدم
و در نتیجه حتا یک خط هم کار نکردم
اما اصلا هم وجدان درد ندارم
یه روزی که میخواستم بعد از هزار سال انتظار به دیدار شیخی برم. از شانس بد زد و یکی از دوستام از راه رسید
کمی این پا و اون پا کردم، اما مگر میشد پس از صد سال تنهایی از دیدار شیخ صرف نظر کرد؟
بالاخره موضوع را گفتم و او رفت و من به سرای شیخ شتافتم
تمام مدت کوچکترین نگاهی به من نکرد.
با همه حرف میزد و جمع مشتاقان بسیار
بالاخره و بیمقدمه رو به جانب حقیر بنمود و گفت: پی چه آمدی؟
منکه آماده بودم از مبارزات عصر نوح تا حالا براش بگم، محلت نشد و گفت:
خدا به در خانهات شد، پس فرستادی
حالا از من چه میخواهی؟
رو گرداند و تا آخر مجلس دیگه یک کلمه هم با من حرف نزد
منم مونده بودم تو خماری زمان حضور خدا و اینکه کی آمد که ما نفهمیدیم؟
خلاصه که تا صبح قیامت هم مینشستم، این شیخ با من حرفی نداشت.
خیلی جوان بودم. اما این یک قلم را خوب آموخته بودم
و این شیخ، شیخ با کرامتی بود
وقت رخصت و بدرود فرمود
مهمان امروزت، مگر غیر از خدا بود؟
فضیلتت در لحظة پذیرش و باور او پنهان بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر