هی
یه اتفاق مهم. یعنی یه کشف تازه کردم و نمیدونی چهقدر شرمندهات شدم که
بیخود و بیجهت از باب نقصانها
شما رو که پروردگار عالمی قضاوت کردم
خب چه کنم که همیشه هر چی خواستم بوده جز عشق؟
فکر کنم سرنوشت نژادیم این بوده؟
در نتیجه اندازة عقل گرد خودم هم فکر کردم شما چون نمیتونستی عشق را درک کنی و
همتایی نداشتی که مثل ما عاشقش بشی و باهاش دل بدی و قلوه بگیری
حالا منظورم بی بغل و تاچ و ماچ
فردا یه چی بهم نبندین که حوصله ندارم
برای همین مجبور شدی آدم را آفرینش کنی
و بعد هم زوجیت را تفسیر کنی
و خلاصه مبارک باد.
منکه شرمنده اون که تاچ و ماچ داره مال ما بدبخت بیچارههای محدود به جسم زمینیست
نه بارگه خداوندگاری شما
اما بیا یه چی در گوشت بگم
بازم بی تاچ و ماچ نمیفهمی این عشق چیه
القصه که تا اینجا همهاش زهی خیال باطل من بود
وقتی زمینة کار دراومد و راضی گذاشتم کنار یادم افتاد، هیچ وقت کسی نبوده که براش
از کارم، ایدههام، نوشتههام، ............. نظر بگیرم یا ذوقم رو بهش نشون بدم
یادمه وقتی ناشری برای اولین بار گفت :
من حاضرم این کار را چاپ کنم. از خوشحالی لمس این تجربة تازه نمیدونستم
جیغ بکشم یا از بالکنی بپرم پایین؟
ولی هرچی توی ذهنم گشتم ببینم به کی بگم؟ کسی نبود.
یعنی هیچوقت جز خدا حلال کنه؛ حضرت خانم والده و دایی جانها که نقاشیهام رو به دیوار میزدن
و حالا میفهمم چه لطفی داشتند این دایی و زندایی جانها که انقده ما رو تشویق میکردن
خلاصه که دیگه با سرکوب آقای شوهر مواجه شدیم
ولگردی و شبگردی، گوشة انزوای کارگاه
و حالا دیگه انتظار ندارم کسی باشه بهش بگم: وای اگه بدونی چی شده
پاشو بیا یه چایی دارچینی بخوریم و نظرتم بگو
و او هم به همین جدیت اهمیت بده
خلاصه که فهمیدیم که شما خیلی چیزها را نمیتونی درک کنی که عشق یکیشه
من واسه یه نقاشی تا یکماه رو ابرام
شما با این همه خلقت
و کسی رو داری برات کف بزنه و حقیقتا بگه:ایول
آخی بمیرم برات
که باز ما یه چیزایی فهمیدیم
شما که همهاش هیچی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر