چه نیاز مبرمی به یک گلخونة بزرگ دارم
انقدر بزرگ که خودم رو توش گم کنم
هیچ حس خوبی ندارم و کاش بابا تو بودی. تو حتما معجزهای در آستین داشتی؟
یا نه؟ اگر بود خودت زنده میموندی
خسته تر از اونی هستم که بخوام به هیچ رقم مبارزهای فکر کنم
اینهمه که کردیم، کجا رو گرفتیم، که حالا بگیریم؟
در حال حاضر یه جاهایی تو خلاء شناورم، گوشهام کیپ و قلبم و مغزم و فکرم و روحم و همه جونم درد میکنه
و دچار آتروپی مغزی شدم
از اون احوالی که دلت میخواد یهخروار قرص بخوری، چند روز بخوابی و به هیچی فکر نکنی
خیلی نامردی.
هر چی بلا ملاس نشونة من کردی؟
اینطوری که میبینی ته برزخ و شاید هم دوزخم و مغزم هنگ کرده
یعنی دیگه حوصله فکر کردن به تو رو هم ندارم
اونا که بی تو و چراغ خاموش میرن و میان، روز بروز گردن کلفت تر و
من داره نفسام به زور و سختی بالامیاد
آزمایش امروز چندان جالب نبود و ایرای تازهای در خونة من آغاز شد
من عمل نمیکنم
با شرکت سوپرانوی بزرگ پریای خط خطی
و فقط من میفهمم که چهقدر خستهام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر