چندروزه آشپزباشی رفته قهر و مطبخ هم تعطیله
خودم خوشم نمیآد اجاقم خاموش باشه. کور که نبود. خاموش هم نمونه
گرما و روشنی بخش خونهست که بوی امید میده و دوست داشتن
میگه هستی و برای غیر خودت هم مفیدی. این حس فایده هم از همون خانوادة رضایت هست
حتا اگر منو شبیه کلفتخونه کنه باز بخشی از زنانگی و ذاتی میدونم
از بچگی هم بهزور تو حلق عروسکام غذا میچپوندم
بعضی از بانوان گرام هم این در ذاتشون نیست و برای کار اداره جاتی آفریده شدن و من حال نمیکنم
با کله در هیچ چاه بردگی هم فرو نمیرم. به وقتش معترض میشم. اعتصاب حمالی میکنم
و مثل این دو سه روز آشپزخونه نمیرم.
قدیم مرسوم بود که نه همچنان مرسومه ما همیشه هوای سایز پشت چشم خانم والده را داشته باشیم که اگر به سمت نازکی مایل گشت، دست و پامون رو جمع کنیم
ولی بچههای این دوره بهت زل میزنن و میگن:
مگه چکار میکنی برام.
یه شام و ناهار تو خونهات میخورم.
میخوای اونم نده
دیگه چی میکنی مگه؟
و من وا میرم. دست و پام شل میشه و از خودم میپرسم، چرا سکته کردم؟
چرا انقدر خستهام؟
چرا هنوز تنهام؟
چرا سهم من از این همه هیچی؟
با پر رویی قهر میکنه و غذا نمیخوره. منم مطبخ نمیرم و باز با پر رویی میگه:
اگر مادر بودی، با تن مریضم لج نمیکردی
و من میدونم که تن مریضش، بیمار خودخواهیست و تا دست ازش برنداره در ذهنش کنارش هست
در این مورد نمیتونم کمکی بکنم جز از درون خوردن خودم و مثل این چند روز بلاتکلیفی و حس تلخ
خدایا چه گیری افتادم!!!!!!!!! با این اهل بیت پیغمبرت
بگم غلط کردم،
هر چی که نمیدونم چیه و یادم رفته، بیخیال ما میشی؟
از این بازی درم بیاری؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر