از عصر صد و سی و سه هزار بار استخاره کردم بزنم برم بیرون
برم یه جایی
مثلا زنگ بزنم فلانی ، بپرسم کجایی؟
اما ماشینم فول بنزین و خودم خالی
هی میگم احمق، کانون ادراکت یهجا بیخود وا داده. از خونه بکن و انرژیهات رو جابهجا کن
برو خانة هنرمند، همین پشت. پیاده شو و در نور نارنجی رنگی قدم بزن
بلرز و چند نفس تازه بکش
تو چشم آدمها نگاه کن و به هر کی که حال کردی سلام کن
یه ذرهیهذره انرژی جمع کن تا بلکه خودت رو یهنموره بکشی بالا
نمیدونی چه حالی میده رفتن بین، آدما
حرف زدن با اونایی که نمیشناسی و قرار نیست بعد از اینم کاری باهم داشته باشید
بلند شو برو پای توچال، سرت رو بگیر بالا و تا چشم کار میکنه
عظمت کوه را حدس بزن
پاشو زندگی رو نفس بکش تا زندگی به دنبالت بیاد
تو میگی برم؟
برم امشب خودم رو قهوه مهمون کنم که بعدش حال خودم رو نمیگیرم؟
رفتم
ولی نه توچال
هر جا که نشونهها راه داد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر