۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

کافه مرجان



در مرز جنون یکی دست انداخت و نجاتم داد
مرجان


عصر دعوتم کرد خونه‌اش. خدا عمرش بده انگیزه‌ای شد تا از بین این تارهای
تنیده در هم ذهنم برای ساعاتی خلاص بشم
از محیط این‌جا برم بیرون و اجازه بدم کانون ادراکم کمی قل بخوره
می‌دونم در حال عبور از بحرانم و طبق معمول همة زندگی چاره‌ای جز عبوری تنها و تلخ یا
مکثی سنگین و سخت ندارم و باید از این ورطه بپرم
ممکنه این همه چرا تبدیل به مالیخولیا بشه و به‌طور جدی کار دستم بده
حس بده دوست نداشته شدن
یا دوست نداشتنی بودن
حداقل اون‌جا ها که لازمه دوست داشتنی باشیم نیستیم
کاش بانو فاطمه یه دو رکعت نماز هم برای بدشانسا می‌خوند
آخه می‌گن دو رکعت برای زشت‌ها خونده
حالا حکمت زبون کوتاه زشت‌ها ونبود تکبر زیبا رویان یا واقعا نماز مربوطه
اوناش دیگه به من و شما نه مربوطه
خلاصه که هنوز نمی‌دونم قراره برم کجا
نمی‌تونم تا بعد از عید صبر کنم و چلک با این حساب فعلا راه نمی‌ده
دیگه کجا برم؟
اوه
این وسطام فکر کردیم یک کافی‌شاپ یا کافه قنادی توپ بزنیم
شیرینی و.......دسر
بالاخره این ویکتوریا شب به شب حروم نشه ما هم کمی فیزیوتراپی مغزی بکنیم


اوه سامسون از قلم نیفته
که بزرگترین مشوق کافه قنادی‌ست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...