۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

به همه عمر رفته


عکس
بالاخره اون اتفاق افتاد.
یه چیزی درم شکسته
یه چیزی که نمی‌خوام فرار کنم و وادارم می‌کنه، حتما این عکس‌ها رو مرور کنم
همون‌چیزی که بالاخره بغض را شکست و صورتم خیس شد
یه حس غربت
یه حس بد
وحشتناک
نادوستداشتنی
حس جرم
حس این‌که با زندگی چند نفر بازی کردم؟
مقصرم؟
چه کار دیگه‌ای می‌شد که نکردم؟
جون و خون و همه وجودم داره از شقیقه‌هام می‌زنه بیرون تاب این همه تردید
این همه یاس را ندارم
یاس
چون نمی‌دونم با پیش رو چه کنم؟
اگه باورم از خودم رو از دست بدم چطور می‌تونم راه رو ادامه بدم؟
پریا می‌ره با دوستانش بیرون. چه خوب شد
شاید درباره او یه چند دقیقه کمتر وجدان درد بگیرم
شاید منم بزنم بیرون
ممکنه از غصه دق کنم
از دیروز همه راه‌های تماس را بستم
کشیدم تو و خودم رو می‌بینم
نمی‌دونم دنبال چی باید بگردم؟
شاید همون حس تلخ کشنده‌ای که هنوز کشف نشده و درونم جایی پنهانه؟
باید ان‌قدر در تنهایی بشکنم تا چی؟
خدایا این چه بساطی‌ست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...