وقتی دو عدد پیتزای مشتی، مامان پز رو در فر میذاشتم، پریا کلید انداخت و وارد شد
آره دیروز رفته.
خودم رو ریز ریز هم بکنم، برنمیگرده
الان هم گذشتة آینده است
راستش رو بخوای من هیچ موقع از دنیا و زندگی راضی نبودم
حتا همون بچگی هم از همه شاکی بودم که به گلخونه میخزیدم
نمیدونم شاید سیستمم از آغازینش ایراد داشت
به هر حال الان هم میتونه در پردههای غم محو و تار بشه. در تنهایی آب بشه
ولی میشه هیچ کدوم اینها نشد. میشه همچنان تا هستی زندگی کنی
موضوع اینه که ما هیچی نمیدونیم. هیچی
هست اندر پرده بازیهای پنهان
غممخور
موضوع همین یک اصل
و چون قراره اصل برمبنای اکنون و حالا تعریف بشه، سعی میکنم
قشنگترین اکنونها، امروزها رو بسازم
حتا اگه پریا بیاد بگه: شام پختی؟
اه
من میخوام باقی غذای ظهرم رو بخورم. حیف خراب میشه
هیچ اهمیتی نداره اگر این بچه ذاتا کرمکی است. مهم اینه من از خودم راضی باشم
گور بابای درک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر