گاهی
رفتم در اتاق درد زایمان و متوجه نیستم
بهقدری در رنج و فشارم که آرزو میکنم بمیرم
یه حال خرابی فوقالعاده بد.
مدتیست یاد گرفتم که در این موقع فقط درد بکشم
درد بکشم و منتظر بمونم تا از زایمان فارغ بشم
زایمان من از من
خب امروز یک روز بهخاطر ماندنی و افتضاح بود
ربطی به پریا نداره.
از موضوعات زندگی خودم بود
ولی یک خط، یک زخمه یک چیزی به روحم وارد شده که نه گمانم تا قیامت از یاد بره
یه مدل دلشکستگی
خب در شرایط فعلی که سه تر از این نمیشه باشه
هم باید خودم
و هم
مسائل پریا و خودم را هم حمل کنم
با این داستان هایی که برام ردیف میشه، نه گمانم هرکسی همچنان به تو امیدوار میموند
و چه روی زیادی دارم من که ازت نمیکنم
هم مراقب باشم چیزی نگم،
کاری نکنم
پریا از فردا بهونه نکنه و نیاد برای ادامة درمان
نمیشه حالا که از قرار شما و زندگی من ربطی بههم ندارید،
گندش درآمده و از همهاش بیزار شدم
اگه بلدی بگی، زمین دهان باز کنه و منو در خود فرو بده؟
زور که نیست
تحمل این همه ناراحتی به اسم زندگی
حالا باید همچنان در انتظار خروج از اتاق درد باشم
معمولا یه چیز دیگری از آب در میآم.
مثلا شهرزاد نیمه مشرک میره اون تو یه پا بچه خدا میآد بیرون
یهوقتایی هم میره اون تو منکر خدا میاد بیرون
خلاصه که عاقبت
این خروج خودش خود به خودی خیر باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر